دلم اندازه ی همه ی دنیا گرفته حجم بزرگی از اندوه رو روی قلبم حس میکنم ی درد بزرگ توی سینه م امروز با دوستای دوران دبیرستانم بودم خدا میدونه ک چقدر خندیدیم و خندوندم شون اما الان بغض داره له م میکنه کاش همه جا صورتمو با سیلی سرخ نمیکردم کاش مجبوری ادای خوشبختای همه چی تموم و در نمیآوردم کاش همین عصری توی بغلشون زار میزدم و الکی نمی خندیدم اگه حتی ی روز در ماه هم خودتون هستید بدون نقش و نقاب خوش ب حالتون کاش کسی رو داشتم ک تو بغلش گریه میکردم و اندازهی عمر راحت میشدم خدایا خدای مهربونم ازت میخوام همه ی خنده ب همه ی بنده هات از ته دل باشه ن مثل من
متوجه نشدم ولی چرا دوستای خیلی خوبی هستن فقط ب جز خودم از باطن زندگیم کسی خبر نداره
من بالاشهر بزرگ شدم همیشه با دوستهام دور دور ...ولی بعدا ک ب دلایل کاری وارد روستاها شدم یا بچه های شهرهای کوچیک با خانواده های معمولی ...فهمیدم ما هیچ وقت دوست هم نبودیم ما فقط باید ادعای همه چی رو کنار هم می داشتیم ...