بچه ها من یکساله عروسی کردم اومدم یه شهر دیگه تو یه حیاط با مادرشوهر زندگی میکنم از روزی که ازدواج کردم ثانیه ای نیست نگم چه اشتباهی بود کردم من چند سال قبل پدرو مادرم فوت شده بودن از بچگی شرایط سختی داشتم و پیش عموم زندگی کردم اونم بعد ازدواج رفت خارج پیش بچه هاش کلا هیچ کس رو ندارم جز خاله و دایی که اونا هم سر زندگی خودشون هستن تو این دنیا آنقدر فشار روحی روم بوده و زندگی آرومی نداشتم افسردگی گرفته بودم الان ازدواج کردم به جای اینکه بهتر بشم بدتر شده افسردگیم از بس که مادرشوهر و خانواده شوهرم و مخصوصا شوهرم بهم فشار روحی و روانی وارد میکنن منو همون جور که هستم قبول ندارن میگن باید طبق چیزی که میخوایم باشی و اگه نباشی وای روزگار ادمو سیاه میکنن با رفتاراشون و تهدیداشون مثلا تو یه حیاطیم شوهرم میگه هرروز برو به مادرم سر بزن یا خونه مادرش خواهراش تو هفته چند بار میان و میگه برو کلا اونجا بشین حالا از در که میرم انگار دشمنشون رو دیدن و چنان میرن تو قیافه و فقط با خودشون حرف میزنن من همچنان همون دختر غریب هستم من همیشه تک و تنها بودم الآنم هستم شوهرم اصلا درکی نداره مثلا من یه وقت خالی دارم میگم برم به خالم یه سر بزنم چنان کنترل میکنه ادمو بری چیکار میگم نرو اینا میخوان تو رو از راه به در کنن و یکاری میکنه آدم پشیمون بشه و نره و میگه به جاش برو بشین اونجا مهمون هست و کلا میگه فقط با خانوادم باش به جای اینکه با خانواده خودت باشی کلا خیلی اذیتم میکنن مادرشم که دخالت گر از خودش بدتره همه میگن همین که رفیق باز و اهل دود اینجور چیزا نیست و اهله خداروشکر کن ولی واقعا من با به آدم و خانواده بیمار روانی طرف هستم بچه ها واقعا چیکار باید بکنم