کسیو ندارم درددل کنم از خدافقط شاکی ام،بچه بودم پدرمادرم داشتن جدامیشدن که نشدن و من آواره بودم،اونا جدا نسدن ی عمر مادرم کینه ی پدرمو سرمن خالی کرد منو میزد،فحشهای رکیک میداد با پدرم دشمن هم بودن چون پدر خسیسی داشتم اونم حمایت نمیکرد همیشه لباسهای فامیلو میپوشیدم
بزرگ شدم خودم خودمو جمع کردم تلاش کردم سرکار رفتم و سختترین کارها رو کردم جون کندم
خواستگار خوب حتی یک مورد نداشتم ،اخر یکی پیدا شد تو۳۲سالگی خودم برای خودم جهاز خریدم،عروسی گرفتم و اومدم سر زندگی
مرد مهربونیه بشدت بهم وابستس ،دو روز نباشم آروم و قرار نداره
اما هیچ حس جنسی از همون اول بهم نداشت ماهی یکبار به زور رابطه داشت مثل مجسمه
الانم باردارم کلا نداره
جامو ازش جدا کردم میاد پیشم ازش خستم،متفرم،بیزارم
باز میاد پیشم میگم به روش میگم تو بمن سردی منم نمیخوام پیشت باشم مثل ماست نگاه میکنه و همونه و همون
هر روز خودمو لعنت میکنم که چرا بچه دار شدم از خودم و بچه ی تو شکمم بدم میاد ناامید شدم
اینهمه سال خیلی تحمل سختی کردم نداری پدرم،خسیس اش اذیتها و کتکهای مادرم،سختی کار و جون کندنهام تو کار، ساختن با نداری شوهرم و سردیهاش
حالا دیگه خسته شب گریه میکنم روز گریه میکنم میگم چرا تموم نمیشه اینهمه سختی چقدر دووم بیارم کل عمرم به سختی گذشت
جدا نمیتونم بشم نه جایی دارم نه پشتوانه ای
قلبمو ازش جدا کردم
از خودم ناراضیم،میگم ی بچه رو دارم بدبخت میکنم من چرا باید بچه دار میشدم که حالا سرنوشت اونو خراب کنم
با اینهمه عذاب سالها رو افسردگی غلبه کردم گفتم درستش میکنم نمیذارم شکست بیاد تو زندگیم ولی خسته شدم
میگم خدا چقدر منوعذاب میدی؟کافی نیست؟چند سال آخه؟ چقدر آخه
خونه پدری اذیت خونه شوهر اذیت
ما تومواقع عادی باالتماس من رابطه داشتیم اخه چرا مگه زشتم مگه بدریختم مگه بدبوام
کاش میشد عکس میفرستادم تا قضاوت میکردید
واقعا خوبم
ولی حالا شدم افسرده از فشار زیاد این زندگی سخت و تلخ به خودم که حتی یک شوهر مرد ندارم بلکه یک مجسمه دارم
ی پولی داشتم حتما جدامیشدم تا دیگه بگم ندارمش....