S.A.N 😍: 🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سی وچهارم) join 👉 @niniperarin 📚 کارد میزدی، خونم در نمی اومد. قرار بود امشب دلبری حاجی را بکنم. ولی حالا من بودم و این زنیکه پیزوری ور دلم. شصتم خبر دار بود از نیتش.اومد که نکنه حاجی نصف شب، دل از دستش بره و محض خاطر عذر خواهی و آشتی، بیاد پیش من. خودمو از تک و تا ننداختم. تشک انداختم و فانوس رو فوت کردم و رفتم زیر لحاف که نم داشت. مور مورم شد از سرما ولی دم نزدم. یه کم که گذشت گفت: خوابی؟ گفتم: نچ. دنده به دنده شد. پشتشو کرد به منو گفت:میگم که مشغول الذمه ات نباشم. از من میشنوی، همین فردا جل و پلاستو جمع کن و برو. خیر سرم داداشمه. ولی صد رحمت به چشم و روی گربه ور این. بعدم کلی گفت از اینکه چطوری بعد فوت ابوی علیه الرحمه، حق ملوک و بچه های صغیرشو بالا کشیده و رفته باهاش تجارت. گفت: همین کارش بی سایه سرم کردو شوهرمو دق داد. تو سفر شیراز یه شب مهمون یه تاجرای اسم و رسم دار اونجا میشن. صبح با صدای جیغ و جر اهل خونه میپرن از خواب. سر حساب که میشن میبینن، دختر یارو تریاک خورده و خودکشی کرده. خاط خواه بوده خیر سر، آقاشم مخالف. خلاصه آب خلا به خوردش میدن تا قی کنه. طبیب که میارن میگه خطر از سرش گذشته. حاج ناصر علاف، همون تاجر،سر آبروش میگرده که تو مهمونای اونجا، یکی را پیدا کنه عذب که اهل شیرازم نباشه. مال و منالی بهش بده، دخترشو عقد کنه که ببره. شرط و شروطی هم میذاره که اگه دختره زودتر بزار، نصف مالشو بده به داماد. حاج رضا خرده و کوچیک بود تو بازار. از اون روز، ک این زهره آب خلا خورده را به خاطر مال و منال دنیا سر بار خودش کرد، سوار خر اقبال شدو شد حاج رضا...حاج رضا رزار. اگه نه تا قبل اون یکی بود مثل بقیه. خلاصه آقا میارن، صیغ را جاری میکنه و همون طوری مریض احوال، میندازنش پشت کالسکه ی یه سورچی که زائر کربلا میبرده و میاورده. که میارتشون اینجا. خودشون دست اندر کار بودن. ما که داخل آدم نبودیم. انگار کن خودت. مگه به ما گفت و تو را گرفت؟ از اون روزی که پا تو این خونه گذاشته با این پا قدم نحس اش هیچکدوممون آب خوش از گلومون پایین نرفته. خودشم که مریض افتاده. من میگم از خاططر خواهی و حاج رضا میگه از آب خلاس که به خوردش دادن. تا دم دمای صبح تعریف میکرد و بود و نبودشونو ریخت رو دایره. منم لام تا کام حرف نزدم. نه از خودم گفتم نه از علی نه از خدیجه. فقط هم غوطه میخوردم تو نم و نای لحافو این دنده اون دنده میشدم که خوابم برد. صبح که شد،سد یحیی اومد. بعد جماعت صبح یه راست از تو امام زاده اومده بود اینجا. با سلام و صلوات آوردنش بالای سر زهره. کلاه سبزی به سرش داشتو یه شال همرنگ کلاهش بسته بود به کمر. چپقش پر شالش بودو ، یه کیسه سفید تو دستش. صاف رفت نشست بالا سر زهره. گفت: همینه. حاج رضا با سر تایید کرد. ما هم نشستیم پایین اتاق دم در. سید دستشو گذاشت رو سر زهره و شروع کرد به دعا خوندن. بع هم یه سیر نبات از تو کیسه سفیدش در آورد و دعایی خوند و هوت کرد بهش. گفت: آب بیارین. ملوک پاشد از تو طاقچه پارچو برداشت. یه لیوان آب ریختو داد دست سد یحیی. گفت سید» خدا خیرت بده. زجرمونو کم کن. تو را به جدت. چی میبینی ریز جلدش که مریض احوالش کرده؟ سید گفت: سسس حرف نباشه. آبو گرفت و با تندی گفت: برو بشین. بعد نباتو انداخت تو لیوانو با انگشت شروع کرد به هم زدن. ملوک گفت: قاشق بیارم؟ سید چپ نگاهش کرد. همه لالمونی گرفتند. هی دعا خوند و هی آبو هم زد. بعد دست کرد تو کیسه اش. یه چیزی که ندیدم چی بود، در آورد و هل داد تو دهن زهره. بعدم، آب نبات را داد پی اش. اول از گوشه دهنش آب زد بیرون. بعد یه قلپش را داد پایین و به سرفه افتادو دوباره بی حال شد. تا سید پاشد، ما هم پاشدیم. از اتاق اومد بیرون و گفت: عمرش به دنیاس، خوب میشه. برای مشایعت، تا دم در باهاش رفتند. ملوک هی دعاش میکردو حاج رضا تشکر. منم ایستاده بودم دم در شاه نشینو تو فکر بودم. وارد دالونی که شدم، دویدم تو اتاق، لیوان آبو برداشتم نیت سفید بختی کردم و تا تهشو خوردم. بعدم جهت رفع اجاق کوری، نباتو گذاشتم کنج لپمو تند تند جویدم. یه نبات از تو قندون انداختم تو لیوانو آب ریختم سرش و لیوانو گذاشتم سر جاش و بعدم فرز از تو اتاق زدم بیرون... این داستان ادامه دارد... join 👉 @niniperarin 📚