چند روز پیش عمه ام و دخترش و دامادش و بچه هاشون و پسرش و عروسش که بچه ندارن چهارساله ازدواج کردن همه از یه شهر دیگه اومدن چند روز خونه بابام موندن یه ناهارشو رفتیم تو طبیعت نشستم من شوهرم نبود شیفت بود بعد همه نشسته بودن اینجا که ما رفتیم بشینیم اب تصفیه همه چی بود من میخاستم برم اب بیارم بعد تنها بودم گفتم به دختر عمه ام باهام بیاد گفت دستم بنده بعد پسرعمه ام گفت من باهاات میام گفتم باشه تا رفتیم و برگشتیم یکم طول کشید وقتی برگشتیم زنش کلا تو قیافه بود قهر کرد همون روزم میخاستن برگردن شهرشون با یه حالت سرسنگین خدافظی کرد الان باید چیکارکنم که ازم دلگیر نباشه 😶😶😶