بچه ها من دیگه میترسم ازخونه بیرون بیام انقدر ناامنی زیاد شده دیشب ساعت نه شب دوتابرادر پنجاه خورده ای ساله رو صداشون کردن دم در باتفنگ به سروصورتشون زدن فرار کردن من خبرو که شنیدم پشمام ریخت درست یه کوچه بالاترازما این اتفاق افتاده
باخودم میگم شاید منم دیشب بیرون بودم ازاون کوچه رد میشدم ینی منم میزدن 😥