من دخترم چون مامانمو هم دوست داشت دیگه مامانم اومد خونمون منم هی میگفتم بیا داداشی رو ببین و فلان و اینا اصلا حسودی نکرد و خیلی هم دوستش داشت تازه دختر من دوسال بود وقتی پسرم دنیا اومد
فقط شبی که بیمارستان بودم خیلی بی تابی کرده بود جوری که اشک همه خانواده رو در آورده بود دلشون اینقدر براش سوخته بود بابام مخصوصا بخاطر اشکهای دخترم گریه کرده بود