میخواست بریم مجلس ارایش کرده بودیم
گفنم بیایین کنار هم یه عکسی تو خونه بگیریم
مادرم از ما عکس گرفت یاد نداشت گوشی عکس نگرفته بود
دوباره بهش یاد دادم دوباره عکس گرفتیم
ولی دخترم خسته شده بود به زور وایستاد اخمو
منم عکسهارو دیدم ناراحت شدم گفتم چرا اینجوری میکنی الان هممون خسته ایم دوباره بابات نمیاد عکس بگیریم
چون شوهرم میشناسم حوصله این چیزارو نداره
مخصوصا اولی رو مادرم اشتباه کرد حوصلش تموم شد
یهو شوهرم از اون طرف داد زد چه وصعشه این چه تربیتیه
بچه نتونستی مثل ادم تربیت کنی
دخترم اشکش اومد به زور نگه داشت
رفت وایستاد که دوباره ماهم بریم عکس بگیریم
منم دیدم اشکش ریخت گفتم
گریه نکن ارایشت خراب میشه
بیشتر شوهرم داغ کرد
خلاصه دخترم فرستادم گفتم برو بگو ببخشید تموم بشه
طفلی رفت وعدر خواهی کرد و شوهرم با غر قبول کرد
مجبور بودیم وگرنه همه ی مجلس رو ژهر مارمون میکرد
خلاصه دوباره واستادیم عکس گرفتیم و دخترم هم لبخند زد
حالا عکسهارو میبیینم همه اون حوادث یادم میاد
غم میشینه به دلم میخوام گریه کنم و شوهرم رو بزنم
که دخترم رو دعوا کرد
عکس رو ذهرمارمون کرد
دخترم رو مجبور کردم بره عذرخواهی کنه بچم عزت نفسش خراب نشه
چه کنم دوباره عکس رو دیدم حالم خیلی بده
شماهم اینطورین با دیدن عکس خاطره هاش یادتون میاد
دخترم حدود ۵ سالشه🥺