این هفته ای که گذشت ، بدترین روزایی بود که گذروندم ، متاسفانه عمل چشم پدرم خوب پیش نرفت و دچار مشکلاتی شد ، هرروز بیمارستان میرفتیم اما تغییری در وضعیت چشمش دیده نمیشد
مادرم هم از نگرانی پدرم حالش بد شد 💔
نگرانیا و غصه پدر و مادرم یک طرف ، مشغله های دانشگاه هم یک طرف و داشتم کم می آوردم در برابر مشکلات
خلاصه امروز مثل هرروزی که این هفته گذشت دانشگاه بودم داشتم با آقای نامزد چت میکردم و تعریف میکردم براش که دو روزه لب به هیچی نزدم و صبح تو دانشگاه از شدت غصه گریه ام گرفت
نامزد سعی میکرد حال و هوای منو عوض کنه و شوخی میکرد
کلاس آخرم که تموم شد از دانشگاه داشتم میزدم بیرون که آقا زنگ زد بهم که من اومدم دنبالت بیا کوچه بالایی دانشگاه
خیلی به وجودش نیاز داشتم 🥺🥺 رفتم کوچه ی کنار دانشگاه دیدم غذای مورد علاقمو خریده بساط حصیر و چایی و ... برداشته اومده 🥺🥺🥺🥺 گفت دیدم چند روزه غذا نخوردی گفتم برم غذای مورد علاقتو بگیرم بریم پارک تو هوای آزاد دونفری غذا بزنیم بلکه حالت بهتر بشه 🥺🥺🥺 💓💓
اصلا اون لحظه هر چی از حس و حال خوبی که داشتم کم گفتم 😇😇
قلبم پر از غصه بود اما وقتی دیدم مرد زندگیم چه قدر حواسش بهم هست و برای خوشحالیم تلاش میکنه تا ساعتها حس خوبی بهم تزریق کرد
خلاصه رفتیم پارک و بساط پهن کردیم غذا خوردیم ، از نگرانیام براش گفتم و ارومم کرد ، آنقدر شوخی کرد و دیوونه بازی درآوردیم که با وجود مشکلاتم تونستم از ته دل بخندم چند ساعتی که کنارش بودم و آروم شدم
با اینکه دنیا رو سرم آوار بود اما خداروشکر کردم به خاطر داشتنش💛