از صبح که بیدار شدم حس دل تنگی عجیبی داشتم دوست داشتم برم جایی یکی دوساعت بشینم بعد به خواهر شوهر کوچیکه گفتم بریم خونه خواهر شوهر بزرگم عصر یکم بشینیم بعد زنگ زدم به بزرگه ک هماهنگ کنم آخرش گفتم همون شما بیاید خونه ما اون هر چقد گف شما بیاید گفتم ن همون شما بیاید!!!!!!!!! وای دوتا شونم بچه کوچیک دارن خونه ما خیلی شلوغ میکنن باز خونه خودشون یکم بهترن،عجب کاری بوداا خودم کردم حالا دل تنگیم اصلا خوب نشد دلم بیرون میخاست هییی از کارای خودم،دیگ بعدا روم نشد عوضش کنم