گه خسته شده بودم از کاراش تا اینکه دیروز باشوهرم حرف زدم و گفتم که من خسته شدم از فرق گذاشتنای مامانت,اونم گفت دیگه نرو خونه هیچ کدومشون,بخدانمیخوام ازخودم تعریف کنم اما بارداربودم ۷ماهه واسشخونه تمیزکردم غذا پختم,اما....الانم که دخترم یکسالشه و خداییش ارومه,میرم پایین پسر جاریمم هر روز اونجاس و خیلیییی شلوغه و جیغ میزنه,وقتی دختر من داد میزنه مادرشوهرم فشش میده و میگه برپدرت لعنت,خواهرشوهرمم میخواد بچه جاریمو دعواکنه مادرشوهرم میگه چیزی بهش نگیا مامانش میشنوه ناراحت میشه,اما بچه منو....بخدا دیگه صبرم تموم شده,اما تصمیم گرفتم پامو خونش نزارم
حلمای نازم درتاریخ93/4/14,ساعت 50/14دقیقه با وزن 2970اومد بغلم،خدااااااااایا شکرت