یه زن هرزه تازگیا خودشو به جون داداشم انداخته که زنه دوتا بچه داره ولشون کرده اوار زندگی داداشم شده خیلی هم سنش بالاتر از برادرمه
از وقتی باهاش دوست شده ما به چشمش سیاه شدیم مادرم زن بیوه سن بالایی هست خواهرم افسردگی داره اینا ناموسش بودن ولشون کرده رفته خرج زن هرزه میده
دوست داداشم زنگ زد گفت پسرتون از چنگ این نجات بدین دعاخورش کرده از شما دلسردش کرده تا پسرتون عقدش نکرده به دادش برسید زنه خرابه
از اون روز حال ما بدتر خراب شده اخه زن زندگی کردن نیست داداشم نمیزاره بهشم زنگ بزنیم دوباره میخوام برم خونش همیشه می پیچونه امروزم قطع کرد گفت شما خانواده من نیستید به من زنگ نزنید
داداشم تکه ای از وجودم بود چقدر پرستاریش کردم چقدر بالاسرش موندم چرا یهو انقدر بی غیرت شده چرا داره با زندگی خودش اینده خودش بازی میکنه
هرچی در گوشش نجوا کنی انگار قصه میگی براش عاشق زن سن بالا شده ما به چشمش ادم نیستیم
بهش میگم این باتو زندگی نمیکنه دو ماه دیگه میخوای بشینی به مهریه دادن گوش نمیده