2752
2734

چند ماه پیش یه آقا پسری از طریق یکی از اقوام به من پیشنهاد شد یعنی من به ایشون معرفی شده بودم یه نسبت فامیلی دور هم داریم . ایشون از بچگی پدرشون رو از دست دادن و به گفته خودش از بچگی کار‌ کرده و الان هرچی داره از خودشه خونه ماشین زمین و... گویا چند سال پیش هم من به ایشون معرفی شده بودم و ایشون یه روز میان سر کار منو ببین شلوغ بوده نیومده داخل بعد دیکه دنبالشو نگرفته تا امسال که با مادر و خواهر اومدن خونه ما. ما صحبت کردیم و ایشون از همون لحظه اول که منو دیدن حس کردم خوششون اومده شماره منو گرفتن قرار شد باهم در ارتباط باشیم از اول صبح تا ۱۲ شب به من پیام میداد بهم گفت حسی تو قلبم شکل گرفته ابراز احساسات می‌کرد و...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

خلاصه چند روز اول خیلی خوب رفتار مسکرد حرف می‌زد بعد چند روز دیدم ازش خبری نیست دلم شور افتاد هی اس ام اس زنگ جواب نداد بعد گفت خودن بهت زنگ میزنم دوباره اس ام اس داد قیافه ات یادم میره همش نمیدونم چرا اینجوریم من یه ذره سخت پسندم و.... گفت به خانواده ها بگیم تفاهم نداریم بعد چند وقت که ابا از آسیاب افتاد باهم چند بار بریم بیرون ببینیم به هم میخوریم یا نه. بیشتر از ده باز ازم خواست براش عکس بفرستم گفتم نه

اینا همش در حالی بود که من از نظر تحصیلات تیپ و قیافه و... ازش بالاتر بودم خودشم میدونست میگفت من با خوب میشم فقط تو میتونی منو آدم کنی و...خلاصه حرفاش به من برخورد و من گفتم مگه من مسخره توام مارو سر کار گذاشتی شستم گذاشتمش کنار. اونم گفت دیگه همه چی رو تموم کنیم من حال روحیم خوب نیست معذرت خواهی کرد و... ولی من حرفشو میذاشتم کنار هم تو کتم نمی‌رفت به خاطر ظاهر اینجوری کنه 

فرداش بهش پیام دادم گفتم من قانع نمیشم چرا یهو اینجوری کردی چرا اون حرفا روزدی حرفای عاشقانه و ابراز احساسات ولی همش میگفت کدوم حرفا😐 میگفت من سر خواستگاری های قبلیم هم اینجوری شدم به خاطر همین تا این سن نتونستم ازدواجوکنم ۳۴ بود  

بعد کلی حرف زدن من بهش پیشنهاد دادم بره مشاوره بزاش پیدا کردم ولی نه میگفت میام نه میگفت نمیام کلی میدونم اگر بهش اصرار میکردم میتونستم ببرمش . از اون ور مدام خواستگار میومد خونه ما و من نمیتونستم قبول نکنم و به خانواده دروغ بگم وجدانم قبول نمی‌کرد هم با این پسره حرف بزنم هم با خواستگار.  در کل ذات درستی داشت ولی چون هیچی قطعی نبود معلوم نبود من نگران شدم و کات کردم گفتم به خاطر حال دل خودت برو 

این چند وقته همممممش میاد تو فکرم و باخودم میگم اگر برگرده من چه رفتاری داشته باشم چیکار کنم . خودشم در مورد من کلی تحقیق کرده بود میدونست چجور دختریم به خاطر همین گفتم شاید پشیمون بشه برگرده البته یه بار الکی بهش پیام اشتباهی فرستادم ببین سر صحبت باز میشه ولی نشد 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687