2733
2734

یکی دوماهی گذشت یه روزسرنمازبودم وبه سجادم خیره شده بودهمسرم صدام کردگفت میخام بات حرف بزنم منم گفتم باشه بهم گفت من میدونم دوستم نداری میدونم قبلش یکی ومیخاستی ازهمچی خبردارم امادوستتدارم اون روزدلم خیلی براش سوخت گفتم نه اون مال گذشتس ولی تلنگری شدکه بخودم بیام سعی کردم بدروغم شده وانمودکنم منم عاشق اونم همین کارم کردم ورفتارموعوض کردم

سعی میکنم خلاصش کنم خیلی چیزاروجامیندازم اماکم کم بهش علاقمندشدم وزندگیمون بدنبودمستقل شدیم اوضاع مالیمون بدنبودتواین مدتم ازامیدبی خبربودم سعی کردم بچسپم بزندگیم وفراموشش کنم بعددوسال دخترم دنیااومدبااومدنش خیلی زندگیم قشنگشدشوهرم خیلی دوستمون داشت کم نمیزاشت شوهرم همیشه سرش دردمیکردوقرص میخوردمیگفت قرص  سردرده منم کنجکاونشدم 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

چندماه بعددنیاومدن دخترمون بازم یه روزمریض شدمنم گفتم بایدبریم دکتراونم میگفت نه لازم نیست بعدش بهم موضوع مهمیواعتراف کردبهم گفت مبتلابه یک بیماری نادره که ارثیم هست وبچهامونم مبتلامیشن وتاابدبایدکنترل باشه وقرص بخوره بهم گفت خوهراش وبرادراشم مبتلان مثل یک پتک خوردتوسرم 

خیلی حالم بدشداینم بگم اون بیماری جوریه که کم کم رفتارطرف عوض میشه نمیخام اسمشوبگم میترسم شناسای بشم خلاصه سعی کردم باین مشکلم کناربیام ودل وسپردم به سرنوشت سالهابعدیه جای اتفاقی امیدودیدم غمگین وپژمرده بهم گفت بعدتوازشهررفتم ومدت هابرنگشتم گفت پدرت تهدیدم کرده بوده برای رفتم گفت نمیخاستم توبفهمی گفتم توازمن متنفربشی

2731

سالهاگذشت کم کم رفتارشوهرم عوض شدتقریباشبیح خانوادش شدسرهرچیزی عصبی میشدپرخاشگری میکردجرات نداشتم یه چیزی بگم فوران فش میدادهرروزبدوبدترمیشدداروهاش بیشترشدامارفتارش همونجوری موندطوری که شدم یه ادم افسرده وغمگین که همیشه یه غم بزرگ تودلشه اینم بگم من درسته عاشق امیدبودم امابعدش عاشق شوهرم شدم بااینکه بیماریشوپنهان کردوفریبم دادولی بخشیدمش وباتمام وجودم سعی کردم درخدمت شوهرم وبچهام باشم 

الان که دارم باش زندگی میکنم یه ادم روانیه که جرات ندارم حرف بالای حرفش بزنم فوران بدترین فشاروبهم میده بعدفرداش انگارهیچ اتفاقی نیفتاده من دوتابچه دارم پسرمم نه سالشه وفقط بخاطراوناتحمل میکنم اماتبدیل به سنگشدم ودیگه رمقی واسم نمونده یه ادم افسرده وغمگین بدونه هیچ عشقی واینقدکمبودمحبت وتوجه دارم که گاهی خواب میبینم بایه ادم مهربون ازدواج کردم واون اینقدارومه که من میتونم باش حرف بزنم

شوهرم بحدی بداخلاقه که حتی به دیگرانم پرخاش میکنه طوری که همیشه باعث خجالت من میشه وازاینکه باهمچین ادمی زندگی میکنم همیشه ازخدای خودم گله مندم همیشه نمازوروزم سرجاش بوده بخداگناهی مرتکب نشدم حتی اون دوسه سال که بامیدهمومیخاستیم فقط ازطریق نامه ویاتلفن منزل اونم قایمکی رابطه داشتیم حتی دستمونگرفت باخودم میگم چه گناهی مرتکب شدم بایک انسان بدخوزندگی میکنم نمیدونیدچقدسخته هرلحضه دلت بشکنه وشوهرت سریه چیزبی معنی پدرومادرتوفش بده دیگه روحم مرده فقط دارم روزارومیگذرونم تابمیرم وبچهام بزرگشن ازبابتشون خیالم راحتشه ببخشیدسرتونودرداوردم اگرکم وکاستیم داشت ببخشیددوستان گلم ❤😔

خیلی قشنگ نوشتی عزیزم 

خیلی ناراحت شدم بابت اوضاعی که باب میلت نیست 

امیدوارم حال همسرت خیلی زود خوب شه و بتونی همون ارامش و ارزشی که دوست داری رو تجربه کنی 

و ارزو میکنم زندگی فرزندانت به حدی قشنگ بشه که از ته دل بخندی 

بهترین نوع وفاداری موندن پای خودته چون در اخر فقط خودتی که برای خودت میمونی 

قلبم🙂💔چه دل بزرگی داری ایشالا درست بشه هیچ وقت ناامید نشو😔

 بعضیامون خیلی بی‌رحمانه داریم یه دردایی رو تحمل می‌کنیم، دردایی که خیلی بزرگ‌تر از قد و قواره‌ی ماست. هیچ‌وقت حق انتخابی براشون نداشتیم، زورشون خیلی بیشتر از لبخندامونه. دردایی که هر بار از خودت می‌پرسی خب چرا بازم من؟ و هر بار جوابی که هیچ‌وقت پیداش نکردی؛ غمگین و غمگین‌ترت می‌کنه .....💔👌از درون مرده ام!🖤 روانی شده ام دیوانه شده ام 🖤
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

عمل بینی

arezoyenazdik | 4 ثانیه پیش
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز