اون موقعه ۱۲هفته بودم و باید میشدم پانزده هفته تا یکم بچه بزرگتر بشع، روزا برام مثل مرگ میگذشت همه فامیل داغون بودن، شوهرم حالش بد، و همه دست به دعا بودن، ولی هیچکس مثل من نمیسوخت، فقط کارم گریه و التماس بود و قران خوندن، فقط گریع میکردم و قران و التماس، روزا گذشت تا نوبتم رسید برم آمنیو خیلی میترسیدم هااا چون واقعن فوبیای درد دارم ولی برام مهم نبود همه درد هاشو به جون میخریدم، ی سوزن بع اون بلندی تو رحمم کردن و از بچه آب گرفتن تو مرکز ژنتیک و رفتم خونع جوابشم قرار بود یکماه امادع بشع من روز بع روز آب میشدم قبلی برام ازمایش یبار خونع خودم نذر اقا ابولفضل کردم و سفرع انداختم و همه اومدن و من دست خودم نبود زجه میزدم و دو دستم بالا التماس میکردم میگفتم یبار دیگه بهمم ببخشش، و یروزم مادرشوهرم سفره صلوات انداخت و همه اومدن و دعا میکردن برام، خلاصه جواب اولیش بعد پنج روز اومد رفتم گرفتم بع شوهرم گفتم من میام ولی تو برو تحویلش بگیر از خود شهرستان تا شیراز گریه میکردم و سی جز قرانم تموم کردم به نیت سالم بودنش زمانی رفتم به همه گفتم دعا کنید با با خبر خوش بیام یا جنازم و واقعن اگر چیزی میشد موقعه برگشت نمیذاشتم رو سیا برگردم
خلاصه جوابو گرفتیم و رفتم پیش دکترم فقط گریع میکردم وزنم ۸۰بود شدع بودم۶۰ از شدت ناراحتی و.... ناگفته نمونه ویاررررررهام شدیدددخلاصه بردم پیش دکتر و تو ی سایت بودم گهواره همه برامون دعا میکردن و استرس داشتن و منتظر خبر خوب
راستی یادم رفت ازمایش انتی هم دادع بودم و مثبت شده بود که بچه مشکل دارع و کل امیدمون آمدید بود