من حق ندارم خسته بشم؟؟؟من مادردو تا بچه قد ونیم قد هستم.شوهرم از صبح که میره سرکار ۱۰ شب میاد شاممیخوره پای سفره خوابه...خب من هر روز با این بچه ها سرکله میزنم..عصرها میبرمشون دم خونمون پارک.
برمیگردم هر روز کیک براشون میپزم.همسرم میاد همیشه کیک یا شیرینی یا شربت ومیوه، چایی لب میز اماده میکنم ازش با روی بسیار خوش پذیرایی میکنم.یعنی هر چیم خستگی داشته باشم به روی خودم نمیارم.خونه مرتب تمیز برق میزنه روزی یکبار جاروبرقی میزنم طی میکشم.گردگیری میکنم با بچه ها بازی میکنم...تا لحظه ی خوابوندنشون دارم بدو بدو میکنم.فکرکنم اکثرتون مثل من باشین منو درک میکنین. واینم میدونین که دوس دارین یکبار یه حرف دلگرم کننده امید دهنده بشنوین.
دیروز من خیلی سرم درد میکرد شوهرمم که جمعه بوده
خونه بود بیکار نشسته گوشی بازی میکنه.میگم یکم بیا این بچه رو بگیر حالم خیلی بده اصلا نیم نگاهی نمیندازه.بلند شدم با حال نزار شامگذاشتم ظرفارو شستم.
اخرش اینقدر حالم بدشد..سرم گیج میرفت.به شوهرم میگم خستم کردی این گوشی مسخره رو ول کن نمیفهمی یه ذره اینارو صدا کن دیونم کردن.میگه اه چقدر غر میزنی
هر روز بساطم همینه مگه چه کاری برای خونه میکنی که اینقدر سخته...
منم امروز هیچ کاری نکردم تا شب دراز کشیدم
ظرفارو نشستم لباسهارو تا نکردم
ناهار پختم فقط بچه ها خوردن شام نپختم گرسنه موند دنبال خوراکی غذا میگشت شوهرم وقتی از سرکار برگشت
سینک ظرفشویی لب اپن پر از نکبت بود
وقتیم اومد رخت خواب تو سالن پهن کرده بودم همونجور دراز کشیدم محلش نذاشتم...
گفت چه وضعیه گفتم کارهایی که فکر میکنی من نمیکنم رو برو بکن یا خدمه بگیر برات انجام بده من فقط مادر بچه هامم...حقش بود خسته شدم.