سلام لطفا واقعیت هارو بهم بگیدواقعا دارم دیونه میشم.
همسر من پسر اول هست وقتی اومد پدرش ومادرش هم براش خونه خریده بود هم ماشین.من تو زندگی باهاش هیچ زحمتی برای به دست اوردن اینا نکردم.موقعه خرید جهیزیه مربوط به دوماد،مادر شوهرم بهترین چیزهارو خرید وگفت باب میل من باشه.وقتی برم خونشون بهترین چیزارو برام میاره غذای خوب میپزه وکلی احترام میکنه.شاید تا الان هزار تا مانتوبرام لباس برای بچم خریده.گوشت مرغ همه چی هم تا دستمون تنگ باشه میخره.اما مشکل اصلی بعد به دنیا اومدن بچم شد روزی هزار بار زنگ میزنه بچه چیکار میکنه غذا میخوره ؟نمیخوره؟چی بهش دادی؟چی بهش ندادی؟چرا اینو دادی چرا ندادی؟چرا کم دادی چرا زیاد دادی؟جواب ندم ده دیقه بعد میاد خونمون حوصلشو ندارم، جوابم میدم واقعا با روحو روانم بازی میکنه.مشکل اصلی اینه هر ثانیه حرفاشو عوض میکنه وچقدر به روش بیام که خودت گفتی فلان کارو کن؟خدا نکنه اگر بگم بچه جاییش درد میکنه جوری قاطی میکنه انگار من مقصرم.جوری با من برخورد میکنه انگار من نامادری هستم ونگرانه بلایی سر بچه بیارم.ناراحتیم اینه که من نه سر خوراک ،نه سر پوشاک ،هیچ اختیاری از خودم ندارم وتمام احساسم اینه من نامادری بچمم وحقی ندارم.خدانکنه بچم مریض بشه جوری قاطی میکنه که اگر کوتاه نیام یه دعوای بزرگ میشه.هوا سرد بشه گرم بشه حق ندارم جایی برم چون خانم قبلش زنگ میزنه که هوا سرده بچه رو نبر بیرون.یا اگر یه مهمونی برم بچه مریض بشه میگه بچه رو بردی مریض کردی.مسافرت نمیزاره .بخدا خستم راه حل بگید بهم.