شوهرم خیلی مشکل داشت از همه چیز خیانت ،خساست ،دست بزن ،مامانی بودن و... بارها بهش فرست دادم ۱۰ سال زندگی کردیم من هر سال زندگیم داغونتر میشد ،دیگه نتونستم تحمل کنم . چی بگم از زندگیم این ۴ سال اخر هر روز گریه میکردم ترسیدم وقت پیریم منو تو خیابون ول کنه ،دیگه ازش گذشتم ، ولی اون نا مرد با طلا های من که از زمان مجردیم بود بیشترش و پولی که من کار میکردم در کنارش ،به خونه و زمین و ماشین و.. رسید،ولی گذاشتم و فرار کردم
نه دور از جونش .خدا حفظش کنه پسر گلتو.بلخره کم کم بزرگتر میشه و فهم و شعورش بیشتر میشه خودش خوب و بد رو تشخیص میده .
بلخره همون بابایی که هفته ایی یکی دوبار هم بیاد ببردش گردش بهتره
منم اتفاقا تو آشناها بچه یتیم داریم.مامانش چند روز پیش گفت دخترم گفته کاش خدا به بابایی اجازه می داد بیاد چند روز پیش من دوباره بره
بهرحال همین بودن نسیه اش هم بهتر از نبودنشه
خیانت شوهر منو همه فامیل میدونستن جز من،ما ازدواج فامیلی هستیم،بعد اون دختری که رابطه داشت خانوادش رفته بودن پیش شوهر خالم تحقیق به اونا گفته بود مجرده،برای پدر بزرگم خبر اوردن،بعد مادرش با من بد بود میگفت تو ابروی پسر منو بردی نگاهم نمیکرد باباش که داییم میشه چشم غره برام میرفت ،خواهرشم بهم گفت واگذارت میکنم به خدا و زنگ میزد به همه فامیل با گریه پشتم حرف میزد
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
