سلام دوستای گلم,من ۱۴تیر۹۳زایمان کردم,جاریمم دیروز زایمان کرده ....خب خاطره من:سه شنبه۱۰تیر واسه اخربن چکاب رفتم دکتر که بهم گفت اگه میخوای سه شنبه هفته بعد بیا یا شنبه ,منم که انقد ذوق داشتم,گفتم هرچی زودتر بهتر,خلاصه با کلی خوشحالی با همسری رفتم خونه و وسایلی که لازم داشتمو خریدم,یخچال و پر کردم,لباس خریدم,ارایشگاه رفتم و ساکمو اماده کردم,چون تو ماه رمضون بود من شبا تا صبح خوابم نمیبرد عوضش ساعت ۵صبح میخوابیدم تا دو ظهر..خخخخشب قبل زایمان هم تولد خودم بود,با همسری رفتیم بیرون شام خوردیم و کیک خریدیم اومدیم خونه مادرشوهرم,من یه تیکه کیک خوردم و از ساعت یازده دیگه چیزی نخوردم صبح هم به گفته دکترم سه لیوان شربت شیرین خوردم و رفتم ,دکترم گفته بود ساعت یازهصبح بیمارستان باشم,شب قبلش عکس بارداریمو انداختم و صبح ساعت ۹همسرمو بیدارکردم,با مادرشوهرم و مامانم رفتیم کلیییی گشتیم یه دسته گل خوشمل خریدیم و یربع به یازده رفتم بیمارستان,از قیافم معلوم بود که خیلی خوشحالم,چون همه هم تختی هام میگفتن چرا تو انقد ریلکس و خوشحالی,خلاصه بعد از سوند و انژیوکت رفتم اتاق عمل,ساعت دو و نیم,دکتر بیهوشیم اومد و امپول و زد که سر بشم اما نمیشدم,۴بار امپول زد تو کمرم و بالاخره سر شدم,وقتی خوابیدم رو تخت احساس کردم یه چیز سرد ریختن رو شکمم که پرسیدم گفتن بتادینه,حدودا پنج دیقه بعدش دخمل نازمو دیدم که اررروم داشت منو نگاه میکرد,وقتی چسبوندن به صورتم گریم گرفت,ساعتو پریدم و بعد از بخیه رفتم ریکاوری,اهان اینم بگم که مامانم و مادرشوهرم و همسری خیلی نگران بون وبغض داشتن قبل ازاینکه برم اتاق عمل اما من فوق العاده خوشحال بودم,الانم مادرشوهرم میگه اکرم خیلی خوشحال بود داشت میرفت اتاق عمل,خلاصه توریکاوری شکممو فشار دادن دیدن خونریزیم زیاده زنگ زدن دکترم که گفت یه امپول مترژن بزنین تو بازوش,که زدن و خونریزیم کمتر شد,بعد که از ریکاوری اومدم بیرون,دیدم همسری منتظرمه,رفتیم تو اسانسور و بعدم تو بخش که بابامینا و داداشمینام اومده بودن و کلی خوشحال بودن,اخه اولین نوشون بود,دخمل منم مثل سفید برفی بود,الهی قربونش برم,الانم پیشم خوابیده,خدایا هزارمرتبه شکرت, تا الانم هرموقع میشنوم کسی داره میره برا زایمان میگم خوشبحالش,اخه من عااااشق روز زایمانمم,و همیشه تو ذهنم مرورش میکنم
حلمای نازم درتاریخ93/4/14,ساعت 50/14دقیقه با وزن 2970اومد بغلم،خدااااااااایا شکرت