سلام وقت بخیر لطفاً قضاوت نکنید واقعا فقط کمک میخوام شاید منم قضاوت کردم وضعم شده این ۳۱ سالم ۱۶ سال ازدواج کردم همسرم آدم خوبیه فقط نمیشه به عنوان تکیه گاه نگاهش کرد همش من یچباید کارا رو رفع وروجوع کنم این مدت زندگی ابراز محبت بلد نیست کلا از رابطه بدم میاد و تظاهر دوماه اخیر ما مشکلی برامون پیش آمد که تنها از عهده من بر نمیامد و خیلی این در آوند زدم تا رسیدم با یکی از بستگان همسرم که کلا آدمی بود هروقت کمک لازم داشتیم یا هر کس لازم داشت بنده خدا بود ایشونم متاهل اصلا بخدا من اهل حتی فکر کردن به این حاشیه ها نبودم تموم اون مدت سخت هیچکس نبود ولی ایشون بود من فاصله رو حفظ میکردم چه گفتار چه رفتار متوجه تغییر رفتار ها شدم ولی چون اخلاقش صمیمی کلا و فامیل نزدیک همسرم گذاشتم پای اون ولی خب الان یچیزایی گفته که دیگه نمیشه حاشا کرد و منم خدا لعنتت کنه فکرم میره سمتش میدونم بخاطر حضور پرنگ و تکیه گاه بودن این مدتش خودم دارم حتی از فکرش دیوانه میشم عذاب میکشم واقعا نمیخوام خدای نکرده دچار مشکل بعد بشم ولی موندم چکنم اصلا جوونی نکردم همیشه مقید بودم به تعهد عین بچه شدم حالم از خودم خراب کسی میدونه من چه خاکی سرم بریزم و چطور ذهنم دور بشه و چطور ایشون رو دور کنم آدم نفر سوم برام نفرت انگیز بود همیشه چی شد واقعا موندم