ولی من وقت نداشتم زنگ بزنم حالشو بپرسم میدونید چی میگم دلتنگی و عشق یه پدر مهربون و شلوغ بودن یه دختر بی وفا
پدرم چهار پنج ماهی میشه که از اخرین دیدارش تو تخت بیمارستان گذشته و بدن بی جونش از جلو چشمام کنار نمیره
پدرم رفت و من از بعد رفتنش دیونه شدم وانمود میکنم خوبم و تلاش میکنم هواسمو پرت کنم با خودم میگم از ایران رفته و بهش پیام میدم
نمیخوام ناراحتتون کنم میخوام یه تلنگر بهتون بزنم اگر از این باباهای مظلوم عاشق دارید که همه دلخوشیشون دیدن شماره شما رو تلفنشونه مثل من دریغ نکنید
اگر دوست داشتید برای ارامش پدرم دعا کنید