مامانم عمل کرده بود عینه کلفت ازم کار میکشید بچمم کوچیک بود شب اومدم خونه عینه جنازه افتادم خوابم برد صبح دیر بیدار شدم و دیر رفتم خونش تا درو باز کرد آنقدر بهم فحش داد ک چرا دیر اومدی آخرشم ی مشت زد تو کمرم جلو پسرم بعد گفت گمشو از خونه ی من بیرون.پسرم انقدر ر ترسیده بود فقط گریه میکرد اومدم خونه ب خواهرم زنگ زدم گفتم رفت باهاش دعوا کرد بعد فهمید چ اشتباهی کرده بزور ی معذرت خواهی کرد و آشتی کردیم 3 سال از اون قضیه میگذره.امشبم تولدش بود رفتم بهش کادو دادن یهوبهم گفت دست درد نکنه عزیزم چرا زحمت کشیدی یجوری شدم حالم بد شد از این حرفش کلا کارش گیر باشه باهام خوبه فقط
من یه خواهر کوچکتر دارم که با ی اشتباه هم زندگی خودشو نابود کرد هم مارو نامزد بود(عقد) با نامزدش درگیر بودن همیشه منم هی میگفتم جدا شو دیر نیست ی روز دعوا کردن تا مرز جدایی رفتن منم پشت خواهرم دراومدم همه کاراشو کردم حتی نامزدش اومد خونه امون باهم درگیری فیزیکی پیدا کردیم :)فکر کن من با قد ۱۶۲اون با قد ۱۹۲و وزن ۱۰۰ زدم تو گوشش :)هی چند روز خانواده و فامیلاش اومدن رفتن من نزاشتم خواهرم بره بابام تو رو داشت از من حمایت میکرد بعد یکی دوهفته یکی از دوستای خانوادگی صمیمیمون ک فامیل دامادمونم میشه اومد خونمون واس پادر میونی منو برد اتاق گفت عموجون بابات میگه تو نمیزاری تو زندگی ابجیتو داری خراب میکنی چرا؟من اونجا خیلی دلم شکست به من گفت تو برو امشب یه جای دیگه بمون بزار بیان خواهرتو ببرن بابات میگه
وای اون شبو من چجوری خونه ی پدربزرگم فقط و فقط خدا میدونه
