رفتن رو این مبل و بازی کردن با این پلنگ غدغنه واسش اینجاهم چشممو دور دیده بود رفته بود پشت پلنگه دراز کشیده بود خوابیده بود دیدم خبری ازش نیست هرجی صداش زدم خودشو نشون نداد تا بالاخره پیداش کردم میگفتم بیا پایین چسبیده بود به پلنگ . بالاخره بااین دلبریاش پلنگو دادیم بخودش و باهاش حال میکنه کشتی میگیره دمشو میگیره ازین اتاق به اون اتاق . مث بقیه عروسکاش همینم داغون کرد.