ببین یه روز عزارییل یه مردو تو بازار مینه بهش اخم میکنه
مرد میره پیش حضرت سلیمان بهش میگه به باد بگو منو ببره به دورترین جا توی هندوستان اونم
اینکارو میکنه
بعد حضرت سلیمان به عزاراییل میگه چرا به فلانی با اخم
نگا کردی اونم مبگه امروز از خدا دستور داشتم جون این
مردو تو هندوستان بگیرم اما وقتی اینجا دیدمش
تعجب کردم