2733
2739
عنوان

خاطرات زایمان 2

| مشاهده متن کامل بحث + 2246351 بازدید | 7315 پست

سلام امید وارم همه مامانای باردار بچشون رو سالم در آغوش بگیرن و همه کسانی که آرزوی مادر شدن دارن خدا اگر به صلاحشونه بهشون فرزند سالم و صالح بده.

امروز من ۱۴ روزه که زایمان کردم هم میخوام خاطره زایمانم رو بگم و هم چند تا از تجربه هام رو برای مامانایی که تازه باردار شدن.

تو ماه های اول بارداری اگر حالت تهوع دارین بجای غذا میوه بخورین هم بچه خوشگل میشه و هم ویتامین های مورد نیازتون برطرف من خودم صبح نمی تونستم صبحانه بخورم بجاش به رو خورد کرده بودم تو یخچال خنک میشد از اون میخوردم اگه حوصله هم داشتین سوره قدر و عصر رو بخونین  فوت کنین بهش بعد میل کنین.

یه مورد دیگه اینکه اصلا اعصاب خودتون رو برای حرف دیگران خراب نکنید هر چقدر آروم باشید فرزندتون هم آروم میشه  و یادتون نره حرف مردم تمومی نداره پس الکی به خاطر حرفاشون ناراحت نشید.

مورد بعد درمورد گرفتگی پا هست که بیشتر شب ها اتفاق میفته من خودم نمی تونستم شیر بخورم به جاش بادام میخوردم شب ها چند تا بخورین خیلی تاثیر داره گرفتگی عضله رو خیلی کم میکنه.

سعی کنید تو کلاسهای بارداری شرکت کنید رایگان هم هست خیلی اطلاعاتتون  رو بالا میبره ورزش هایی که یاد میدن خیلی خوبه و اگر توان مالی دارین مامای همراه بگیرید خیلیییی خوبه یه زایمان خاطره انگیز براتون رقم میخوره من خودم از ماه اول دنبال ماما بودم یکی از اقوام دکتر مهناز همتایی معرفی کرد منم رفتم پیششون خیلی دکتر خوبی هستن من زنجان زندگی میکنم دوستای زنجانی اگه خواستن برن پیششون یه مامای فوق العاده خدا شناس و با وجدان کارشون هم که بیست .

خوندن سوره محمد هم بچه رو آروم میکنه حتما بخونید.

حالا نوبت خاطرست 

طبق گفته سونوگرافی تاریخ زایمان من ۲۳ آذر بود بعد از ظهر با مامانم و آبجیم رفتیم مطب دکتر تا معاینه کنه دکتر گفت ۲ سانت دهانه رحم بازه ولی میتونیم صبر کنیم تا خودت دردات بگیره نوار قلب هم گرفت گفت حال بچه کاملا خوبه برو ۲۵ آذر بیا ما هم برگشتیم خونه همه زنگ میزدن رفتی برا زایمان منم می گفتم نه نشد یه جورایی دیگه خجالت می کشیدم 😂

بالاخره ۲۵ آذر شد صبحش با آبجیم رفتیم درمانگاهی که دکترم اونجا هستش و ایشون معاینه تحریکی انجام دادن گفتن ساعت ۵ عصر بیا مطب تا اون موقع پیاده روی و ورزش هارو انجام بده 

منم با آبجیم پیاده روی کردیم یکم بعد برگشتیم خونه بالاخره ساعت ۵ شد و با آبجیم و شوشو رفتیم مطب خانم دکتر رفتم رو تخت دراز کشیدم و کیسه آبم رو پاره کرد گفت پاشو برو حالا با توپ ورزش هارو انجام بده وقتی ۸ سانت شدی می ریم بیمارستان منم شروع کردم یواش یواش دردا داشت شروع میشد هر وقت خانم دکتر معاینه میکرد ازش می پرسیدم ۸ سانت شدم اونم میگفت هر وقت دیگه نخندیدی ۸ سانت شدی 😂😂 آخه من با آبجیم همش میخندیدیم ساعت ۱۲ شب شد دیگه در دام خیلی شدید شده بود  دیگه خنده تموم شد 😭😁

دکتر گفت آماده بشید بریم بیمارستان توی راه همش خوابم میومد دردا که قطع میشد خوابم می گرفت. 

رسیدیم بیمارستان شوشو من آبجیم با دخترم پشت سر دکتر مرفتیم منو دکتر رفتیم داخل بلوک زایمان و اون سه نفر موندن پشت در .

رفتیم تو اتاق و دکتر خود بیمارستان اومد معاینه کرد دکتر همتایی گفت سرم بزنید بهش نیم ساعته فول بشه اما اونا قبول نکردن گفتن تا الان با درد خودش ۸ سانت شده باید تا آخر همین طوری پیش بره دکتر دید قبول نمیکنن گفت بیا ورزش هارو ادامه بدیم ولی من دیگه نه جون داشتم نه دردا میزاشتن ورزش کنم ولی خب اصلا داد نزدم همش نفس عمیق به دکتر گفتم دستشویی دارم دکتر گفت بشین زور بزن اما هیچی نمیومد بیرون😅

رفتم رو تخت دراز کشیدم حالا این وسط خواب من میومد نمی تونستم چشمامو باز کنم به دکتر می گفتم دیگه نمیتونم اون میگفت تو میتونی واقعا بعضی از کارام یادم میفته هم خندم میگیره هم با خودم میگم چرا اون طوری میکردم😂😂

دکتر شروع کرد به معاینه کردن گفت هر وقت دردت اومد بگو وقتی دردم میگرفت  با انگشتاش دهانه رحمو باز میکرد از شکمم هم فشار میداد منم می گفتم بچه له نشه اونم میگفت نگران نباش خیلی دردناک بود الان نوشتنش راحته موقع درد معاینه کردن دردناک تر میشه من اینقدر دستمو گاز گرفته بودم تا داد نزنم چون وقتی داد میزنی روند زایمان طولانی میشه سعی کنید فقط نفس عمیق بکشید سخته ولی تلاش خودتونو بکنید بالاخره سر بچه داشت میومد من کاملا حس میکردم همه چی آماده شد من زور میزدم یهو سر بچه اومد بیرون بند ناف دور گردنش بود اونو اول بار کردن بعد نمیدونم چی شد پسرم گریه نکرد همه هول شده بودن البته به غیر از دکتر همتایی 😁 پسرت یه زره خستست نگران نباش یه دکتر مرد اومد پشت پسرمو ماساژ داد صدای گریش اومد خیلی ترسیده بودم فک کن ۹ ماه همه سختی هارو تحمل کنی یه لحظه فک کنی از دستش دادی تو اون لحظه هر چی سید می شناختم صدا کردم گفتم خودتون کمک کنید این لحظه یک دقیقه شاید طول کشید شاید کمتر ولی برا من اندازه صد سال سنگین بود.حال پسرم کاملا خوب بود خداروشکر دکتر گفت بخیه هم نخوردی نه پارگی داشتی نه بریده شدی 

من برا این بخیه برنامه ریزی کرده بودم میخواستم بگم خوشکل بدوزن ولی قسمت نشد 😂

بعد هم کارا که تموم شد همسر با آبجیم و دخترم اومدن داخل عکس اینا گرفتن رفتن من موندم با آبجیم یه پسر که شبیه من نیست و شبیه باباشه 😁 

دوستان حتی اگه مامای همراه نگرفتین تو بیمارستان رو تخت نخوابین بلند بشید ورزش کنید تا زود تر دهانه رحم باز بشه و درد ها هم قابل تحمل تر میشن .


ساعت زایمان ۲:۴۵ روز ۲۶ آذر ۱۴۰۲  


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

دوستان عزیزمنم لینک داستان زایمانم روبراتون گذاشتم امیدوارم براتوتجربه بشه حتمابرین داخلش وبخونین  

خدایامن درکلبه ی فقیرانه ی خودچیزی دارم که تودرعرش کبریایی خودنداری من چون تویی دارم وتوچون خودنداری  


سلام من امروز اومدم که خاطره  زایمانم را تعریف بکنم 

دوران بارداریم آنچنان مشکلی نداشتم و می‌تونم بگم که به راحتی سپری شد از هفته ۳۵ بود که دیگه واقعاً هر روزش برای من یک ماه می‌گذشت و من خیلی دوست داشتم که زودتر دختر کوچولوم رو بغل کنم
 
دکترم خیلی اصرار می‌کرد که باید بچه تا هفته‌های آخر توی شکم مادر بمونه و مراحل رشدش کامل بشه 
هفته‌های آخر بیشتر بچه‌ام رو چک می‌کردم بیشتر پیش دکترم سر می‌زدم و ان اس تی می‌رفتم برای اینکه ضربان قلب بچه چک بشه روزهای آخر بود قشنگ یادمه که ۱ فروردین به بعد بود که خیلی منتظر تولد دخترم بودم 

در این بین خیلی پیاده‌روی انجام می‌دادم کارهای خونه رو خیلی تند تند انجام می‌دادم یه سری دمنوش‌ها که پزشکم بهم معرفی کرده بود مثل چای زعفرون مثل چایی دارچین مثل روغن کرچک رو می‌خوردم ورزش می‌کردم 
زیر دوش وایمیستادم و شکمم رو ماساژ می‌دادم هر روز توی وان آب گرم می‌نشستم 
خیلی دوست داشتم که زایمان راحتی داشته باشم خلاصه یادمه که ۴۰ هفته‌ام داشت تموم می‌شد و پیش دکترم نوبت داشتم رفتم مطب دکترم منو معاینه کرد تحریک زایمان برام انجام داد که یه خورده درد داشت و به من گفتش که حتماً امشب زایمان می‌کنی ساعت ۹ شب بود که از مطب زدم بیرون و دردام کم کم داشت شروع می‌شد با همسرم رفتیم بیرون غذا خوردیم وقتی که رسیدم خونه دیدم که دردام داره بیشتر میشه وان آب رو پر کردم یه چای زعفرون و نبات برا خودم درست کردم نشستم توی وان و زیر دوش و آب گرم و توی وان گرم حالت گل لقد کردن پام رو میکوبیدم
درد ها بیشتر و بیشتر می‌شد با دکترم صحبت کردم دکترم گفت که تا زمانی که دردات غیر قابل تحمل نشده بیمارستان نیا وقتی هم حرکت کردی به من پیام بده که منم خودم رو برسونم چون این مدت خیلی خیلی فعالیت داشتم و خیلی ورزش‌ها رو با دقت انجام می‌دادم و سعی می‌کردم که حالا ماساژ پرینه انجام بدم که کمتر بخیه بخورم 
خیلی دوست داشتم که زایمان راحتی داشته باشم دردا به جایی رسید که دیگه به نظر خودم خیلی غیر قابل تحمل شده بود به همسرم گفتم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم تو راه بیمارستان خیلی دردام شدت گرفته بود به طوری که اصلاً نمی‌تونستم تحمل کنم فقط داد میزدم و فاصله استراحت بین دردا واقعا خوابم میبرد همسرم با سرعت به سمت بیمارستان می‌رفت چون ساعت ۲:۲۰ دقیقه شب بود خلوت بودن و همسرم به سرعت به سمت بیمارستان می‌رفت وقتی که بیمارستان رسیدم احساس می‌کردم که سر بچه بین پاهامه وقتی که رسیدم اینو به ماما گفتم توی بلوک زایمان خندید گفت که نه بابا زایمان که همینطور الکی نیست وقتی معاینه کرد خودش تعجب کرد که گفت دختر تو ۱۰ سانتی و زنگ زد به دکترم دکترم سریع خودش رو رسوند اینجا دیگه روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و دکتر کنارم بود و ماما بهم می‌گفتش که تو باید نفس عمیق بکشی و وقتی دردت می‌گیره زور بدی و این زور هم نباید به مقعد باشه باید به قسمت جلو باشه سه چهار بار این کارو انجام دادیم و من همش می‌گفتم که چرا بچه به دنیا نمیاد که در نهایت دو تا ماما اومدن کنار شکمم وایسادن و با زور من بچه به دنیا اومد دخترم با وزن سه کیلو و ۲۰۰ ساعت ۳:۲۰ شب  تاریخ ۲۰ فروردین سال ۹۹ توی بیمارستان تریتا تهران همراه دکتر لیدا احمدیان خامنه‌ای که خیلی خیلی ازش راضی هستند خیلی دکتر دلسوزی هستش تو این مدت برای اینکه من یه زایمان راحت داشته باشم خیلی بهم کمک کردش به دنیا اومد ...دخترم به شدت خوشگل بود سفید چشمای درشت مشکی هنوزم وقتی یادم میاد ذوق میکنم کلی هم موش مشکی داشت

واسم آبمیوه و میوه آوردن خوردم ویلچر آوردن سوار شدم وارد بخش که شدم همسرم و بچه‌ام اونجا بودن همسرم با یه دسته گل بزرگ منو بغل کرد گفتش که نمی‌دونی دخترمون چقدر خوشگله روی تخت دراز کشیدم به دختر کوچولو شیر دادم و اینکه خیلی خیلی از زایمان طبیعی راضی بودم با اینکه دردای خودش رو داره می‌دونم ولی اینکه بعد زایمان کارا رو خودم انجام می‌دادم و می‌تونستم به راحتی نوزادم رو بغل کنم پوشکش رو عوض کنم خیلی به من حس خوبی می‌داد امروز هم متوجه شدم که من ۵ هفته باردارم و  چون رفتم بیمارستان تریتا لکه بینی داشتم توی بلوک زایمان خاطراتم همه زنده رفتم توی همون اتاقی که زایمان کرده بودم انگار که همون لحظه‌ها واسم روشن شد با اینکه زایمان طبیعی درد مخصوص به خودش رو داره ولی می‌تونم بگم بهترین انتخاب برای شما چون اون دردها وقتی که بچه‌تون میاد دنیا همش تموم میشه و اینکه میگم بهشت زیر پای مادران هست رو اون لحظه‌ای که دردها تموم میشه و نوزادتون رو بغل می‌گیرید رو کامل می‌تونید با تمام وجودتون حس بکنید آرزوم اینه که اینحال خوب رو همه منتظران حس کنند همه عزیزانی که باردار هستند به سلامتی بچه‌هاشونو بغل بکنند واسه منم دعا بکنین چون من هموتوم دارم لکه بینی دارم و استراحت مطلقم که انشالله این بچه‌ام رو هم به سلامتی بغل کنم و یه زایمان راحت داشته باشم 

فقط 17 هفته و 5 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
 خب وقتی میتونم ،پس چرا تلاش نکنم؟  🍃♥️  
2731
سلام من امروز اومدم که خاطره  زایمانم را تعریف بکنم  دوران بارداریم آنچنان مشکلی نداشتم ...

مبارک باشه عزیزم ایشالله بسلامتی میاد بغلت 

من هفته۲۹هستم بچه بریچه   چیکارکنم بچرخه؟دوس ندارم سز بشم

هر چیزی که به قیمت از دست دادنِ "آرامشت"تموم بشه ،زیادی گرونه   رهاش کن 
مبارک باشه عزیزم ایشالله بسلامتی میاد بغلت  من هفته۲۹هستم بچه بریچه   چیکارکنم بچرخه ...


 سلام عزیزم به سلامتی 

هنوز وقت داری ولی از الان کم کم فعالیت هاتو بیشتر کن طوری ک خسته نشی پیاده روی ملایم خیلی تاثیر گزاره از هفته ۳۵ یکم فعالیت هاتو نسبت به قبل بیشتر کن

مثل ورزش ها حالت پروانه که کف پاهاتو می‌چسبونی به هم و تا جایی که فشار بهت نیاد پاشنه پات رو بکش سمت واژن

و با زانو هات پروانه بزن

حالت جارو دستی کشیدن ورزش خوبه

سرپا زیر دوش شکمت رو ماساژ بده و حالت نشستن رو صندلی بگیر فقط حواست خیلی باشه خدای نکرده لیز نخوری 

حالت گل لگد کردن زیر دوش آب گرم

دمنوش های ملایم

مثل شربت زعفرون و گلاب با خاکشیر

چایی دارچین

نزدیکی و اررضا شدن

همه اینا رو دیگه از هفته ۳۷ مرتب انجام بده تا جایی ک خسته میشی

فقط 17 هفته و 5 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
 خب وقتی میتونم ،پس چرا تلاش نکنم؟  🍃♥️  
مبارک باشه عزیزم ایشالله بسلامتی میاد بغلت  من هفته۲۹هستم بچه بریچه   چیکارکنم بچرخه ...

واسه منم خیلی دعا کن

فقط 17 هفته و 5 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
 خب وقتی میتونم ،پس چرا تلاش نکنم؟  🍃♥️  
2738
واسه منم خیلی دعا کن

به شرط لیاقت حتما عزیزم😘😍ممنون واسه راهنمایی دلسوزانت 

خیرشو تو زندگیت ببینی انشالله

هر چیزی که به قیمت از دست دادنِ "آرامشت"تموم بشه ،زیادی گرونه   رهاش کن 

سلام 

من اومدم بلخره خاطره زایمان دومم رو براتون تعریف کنم..

شرط میبندم عجیب ترین و خاص ترین خاطره زایمانی هست ک میخونین...

آماده؟بریم...

اخر مرداد سال ۹۹ بود ک فهمیدم برای بار دوم باردارم.

بارداری خوبی داشتم. دو سه ماه اول دلم خیلی ترشی میخواست.

‌لی شب عید وقتی ی جعبه شیرینی رو کامل خوردم کار دست خودم دادم و مبتلا ب دیابت بارداری شدم.


بماند ک یبار هم موقع نماز صندلی از زیر ‌ام در رفت و زمین خوردم و بیمارستان بستری شدم...

خلاصه

هفته های آخر بارداری بودم ک دکترم بخاطر دیابت مرتب چک می‌کرد هفته ۳۷ بودم رفتم برای ویزیت ک گفت ۳۸ هفته تموم ینی ۵ شنبه باید بیای برای زایمان.

وای چ استرسی گرفتم..

رفتم خونه و شوهرم گفت نه نمیشه باید نگهش داریم و بیشتر بمونه بهتره ‌و...

منم زنگ زدم ب دکترم گفتم نمیام.

دکترم گفت باشه ۵ شنبه نیومدی یکشنبه اخرین فرصتی هست ک میتونی . بعدممکنه  برا بچه خطر داشته باشه..

منم گفتم باشه.

جمعه تا آخر شب داشتم خونه رو تمیز میکردم و بعدم رفتم حمام تا ی دوش بگیرم و برم بخوابم..

ک یهو ومیرم گرفت حموم رو هم بشورم..حموم سابیدم و سیم کشیدم و تمیز ک‌شد با ی کمر درد خفیف رفتم ک بخوابم...

ساعت ۲ بامداد شنبه بود دیگه..

تا ۷ صبح خوابم نمی‌برد عی آ  این پهلو ب اون پهلو شدم و خواب و بیدار بودم..

ساعت ۷شوهرم میخواست بره سر کار م پاشد آماده بشه. منم ک بیدار بودم بهش گفتم دد دارم. گفت استراحت کن منم الان برات کیسه آب داغ میارم..

رفتم تو تخت ک دراز بکشم دیدم دردام داره شدید میشه..

و حس دفع دارم. رفتم دسشویی گلاب ب روتون شکمم حسابی کار کرد...

دوباره رفتم دراز کشیدم رو تخت..

شوهرم کاراشو می‌کرد ک بره سر کار...

و من دوباره حس دفع داشتم این دفعه هم رفتم دسشویی و شکمم کار کرد...

یهو زیرمو نگاه کردم  ی لکه قرمز دیدم..

اول فک کردم رنگای شلنگ دسشویی هس ک داره میریزه.. بعد دیدم نه تو لباس زیرمم هس...

فقط از تو دسشویی داد زدم ب شوهرم گفتم ی پد ب من بده .

دو سه قدم از دسشویی دور شدم ک دیگه نتو نیستم وایسم...

نشستم و جیغم درومد..

ساعت ۷ صبح همینطور جیغ میزدم و میگفتم بچم داره میاااااد بچم داره میاد.. چند لحظه بعدش جیغام تبدیل شد ب بچم ا‌وووومددد بچم اوووومد...

همسایمون صدامو شنیدن و سراسیمه خودشون رو رسوندن پایین وقتی همسایمون اومد سر بچه بیرون بود.. خدا خیرش بده سر بچمو گرفت و بعدم تنش اومد بیرون .بهش گفتمبزنینین گریه کنه وبعدش  بذارین رو سینم..

شوهرم چند دقیقه قبلش ب اورژانس زنگ زده بود ‌علی رغم اینکه گفته بود زائو داریم  اورژانس دوتا مرد فرستاده بود..

تازه آنقدر هم خنگ بودن نمیدونستن باید با بند ناف چکار کنن..

بچه اومد همسایمون بچه رو زدن لای پتو و شوهرم و اورژانسی ها منو لای پتو کردن گذاشتن تو آمبولانس و رفتیم بیمارستان...

جفتم هنوز نیومده بود. تو آمبولانس جیغ میزدم ی چیزی ب من بزن دارم میمیرم از درد ولی اقاهه میگف نمیشه دکتر گفته چیزی نزنیم..

خلاصه رسیدیم بیمارستان و اورژانس  منو تحویل زایشگاه داد..تو زایشگاه تازه فکرم کار کرد ک تو انقباض ها اگ زودتر بزنم زودتر  میاد...تا ی انقباض اومد ی زو  زدم و جفتمون اگومد بیرون..هنوز ماماها تو شوک بودن و کف کرده بودن و میخاستم ب دکترم زنگ بزنم ک جفتمم اومد.

بعد ک دکترم اومد گفت پارگی داری و کلی بخیه زد.بچه رو بردن تا چکش کنن هی ازم میپرسیدن سرش بجایی نخورده؟

ک گفتم نه الحمدالله. بعدم بچمو دادن بهم و رفتیم تو بخش.. شوهرم و بقیه فامیل اومده بودن و همه میگفتن حماسه افریدی آفرین. شاهکار کردی و کلی تشویقم کردن. ماماها میگفتن زانوی خوب ب این میگن...اورژانسی ها هم ک کلا بچه رو ب نام خودشون زده بودن و میگفتن بچه ب ماس ما زائوندیمش و کلی هم باهاش عکس گرفته بودن...ماماها ازم میپرسیدن ایرانی هستی؟

میخواستم بینمشون دیگه .گفتم بعله صد پشتم ایرانی هس..میگفتن آخه معمولا افغانی ها تو خونه میزان.. دیگه میخواستم بینمشون.

بعد ک اتاق خصوصی گرفتم و ی نفر رو آوردم اتاق رو دیزاین کرد ‌ و اراسشکردم و لباس شیک پوشیدم دیگه فهمیدم ک افغانی خودشونن تازه هی میومدن میگفتن چ زانوی با کلاسی...D:

خلاصه پسرم ۷  صبح شنبه با وزن ۳۲۰۰ تو خونه با روش کاملا فیزیولوژیک دنیا اومد..فرداش هم مرخص شدم 


سلام دوستان منم به نوبه خودم میخوام خاطره زایمانم رو بندیسم 

لطفا دوستایی که میان تاپیک  خاطره های خودشون روبنویسن که همچنان پابرجا بمونه 

خب من۲۵تیر بیبی چکم مثبت شد و در کل بارداری نسبتا خوبی داشتم  نه تهوعی و نه ویار خاصی   فقط اوایل ابغوره زیاد میخوردم 

نینی وضعیتش متغیر بود که هفته ۲۹لکه بینی داشتم و نینیم بریچ بود 

هفته ۳۶بهداشت از رو ضربان قلب گفت بریچه  بعد چند روز رفتم سونو که بعدش بهم نوبت سز بدن که شکر خدا چرخیده بود 

از اول همه خاطره هارو خونده بودم  به اضافه تاپیک سوره جون و خب دوس داشتم طبیعی زایمان کنم   سونو قلب ۷فروردین و سونو انتی ۵فروردین رو زده بودن واسه روز زایمان

استرس داشتم زایمانم بیفته اسفند 

۲۰اسفند ماما همراه گرفتم  هما کلاسای بارداری رو هم رفته بودم ولی از۳۸هفته شروع کردم مرتب ورزش و دمنوش هارو  روزها میگذشت و من همچنان هیچ درد و علایمی نداشتم 

۲۹رفتم بلوک زایمان بعد معاینه گفت دهانه رحم نرم شده  یک فینگربازه 

بعدش یکم لکه بینی داشتم و همچنان خبری از درد نبود 

اطرافیانم از بس زنگ میزدن فقط بهم استرس وارد میشد  

مرتب صبحا ۴۰دقیقه تا یک ساعت پیاده روی داشتم  عصرهاهم همینطور 

پنجم صبح موکوس دفع کردم ببخشید شبیه سفیده تخم مرغ با دوسه لکه خون   و فهمیدم زایمانم نزدیکه

صبح روز ششم ساعت پنج با درد پریودی از خواب بیدارشدم که ده دقیقه یبار میگرفت و ول میکرد 😁😁وای خدایا باورم نمیشد  سریع بلند شدم دمنوش غلیظ با نبات دم کردم و رفتم زیر دوش ابگرم  ورزشارو شروع کردم  بعدشم یه ساعت پیاده روی 

دردام در همون حد بود بعدظهر بازم پیاده روی کردم  و شش غروب رفتم بیمارستان که همون یک فینگر بودم 

ولی بعد معاینه دردم بیشترشد و فاصله دردا به هفت دقیقه رسید 

اومدم خونه  مادرم میخواست پیشم بمونه که نزاشتم  فرستادمش خونه  

دردام جوری بود که نشسته نمیشد تحمل کرد  وقت دردا دستمال داغ رو میزاشتم روشکمم و خیلی ببخشید بین پاهام اروم میشدم  سعی میکروم تا ده بشمارم اینجوری هواسم پرت میشد  دبگه مرتب دمنوش و خرما و دوش ابگرم

تا۶صبح تحمل کردم  دیگه نمیتونستم خونه بمونم فاصله دردام ۵دقیقه شده بود  کم کم اماده شدم و رفتیم  ۷وخورده ای بیمارستان بودم که ۴فینگر باز شده بود و بستری شدم  تا کارای پذیرش انجام بشه و ماما همراه بیاد ۸.۴۰بود 

اونجا هم اصلا ناله نکردم ینی واقعا دردش قابل تحمل بود 

یکم دردم زیاد شد که گفتن زور بده   باورم نمیشد فوق العاده خوب و راحت بود  من انتظار دردای بدتری رو داشتم حتی گریه و ناله هم نکردم یبار  نهایتا بعد سه تا زور  گل پسرم ۷فروردین ساعت۱۰.۴۵ با وزن ۳۳۰۰و دور سر۳۳ بدنیا اومد 

هرچی زایمانم راحت و خوب بود  واسه بخیه ها از دماغم دراومد  چون بدگوشت بودم بشدت پارگی داشتم 😑نینی  هم دوروز بستری شد واسه زردی  

درسته بعدش سختی کشیدم و اذیت شدم چون نتونستم استراحت کنم ولی خود زایمان و پرسنل و دکترا عالی بودن بیمارستانم دولتی بود ولی با خصوصی فرقی نداشت اتاق جدا و حمام و فوق العاده تمیز اتاق درد و زایمان یکی بود   هر نفر اتاق جدا داشت    چون جیغ و دادنزدم دکترام خیلی دوسم داشتن 

خواهرم عکس نینی رو برا شوهرم فرستاده بود که همسرم یه پیام عاشقونه و تشکر گرم واسم فرستاد 😘😘

بعدشم که رفتیم بخش همه با گل منتظرم بودم  که پرستارا تعجب کرده بودن هشت ۵سبد گل و کلی ادم   خلاصه شکر خدا خوب بود

فقط اززایمان نترسید همکاری کنید بخدا خیلی زود تموم میشه این بود انشای من 

ببخشید عجله ای نوشتم نینیم نمیزاره

هر چیزی که به قیمت از دست دادنِ "آرامشت"تموم بشه ،زیادی گرونه   رهاش کن 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز