سلام
من اومدم بلخره خاطره زایمان دومم رو براتون تعریف کنم..
شرط میبندم عجیب ترین و خاص ترین خاطره زایمانی هست ک میخونین...
آماده؟بریم...
اخر مرداد سال ۹۹ بود ک فهمیدم برای بار دوم باردارم.
بارداری خوبی داشتم. دو سه ماه اول دلم خیلی ترشی میخواست.
لی شب عید وقتی ی جعبه شیرینی رو کامل خوردم کار دست خودم دادم و مبتلا ب دیابت بارداری شدم.
بماند ک یبار هم موقع نماز صندلی از زیر ام در رفت و زمین خوردم و بیمارستان بستری شدم...
خلاصه
هفته های آخر بارداری بودم ک دکترم بخاطر دیابت مرتب چک میکرد هفته ۳۷ بودم رفتم برای ویزیت ک گفت ۳۸ هفته تموم ینی ۵ شنبه باید بیای برای زایمان.
وای چ استرسی گرفتم..
رفتم خونه و شوهرم گفت نه نمیشه باید نگهش داریم و بیشتر بمونه بهتره و...
منم زنگ زدم ب دکترم گفتم نمیام.
دکترم گفت باشه ۵ شنبه نیومدی یکشنبه اخرین فرصتی هست ک میتونی . بعدممکنه برا بچه خطر داشته باشه..
منم گفتم باشه.
جمعه تا آخر شب داشتم خونه رو تمیز میکردم و بعدم رفتم حمام تا ی دوش بگیرم و برم بخوابم..
ک یهو ومیرم گرفت حموم رو هم بشورم..حموم سابیدم و سیم کشیدم و تمیز کشد با ی کمر درد خفیف رفتم ک بخوابم...
ساعت ۲ بامداد شنبه بود دیگه..
تا ۷ صبح خوابم نمیبرد عی آ این پهلو ب اون پهلو شدم و خواب و بیدار بودم..
ساعت ۷شوهرم میخواست بره سر کار م پاشد آماده بشه. منم ک بیدار بودم بهش گفتم دد دارم. گفت استراحت کن منم الان برات کیسه آب داغ میارم..
رفتم تو تخت ک دراز بکشم دیدم دردام داره شدید میشه..
و حس دفع دارم. رفتم دسشویی گلاب ب روتون شکمم حسابی کار کرد...
دوباره رفتم دراز کشیدم رو تخت..
شوهرم کاراشو میکرد ک بره سر کار...
و من دوباره حس دفع داشتم این دفعه هم رفتم دسشویی و شکمم کار کرد...
یهو زیرمو نگاه کردم ی لکه قرمز دیدم..
اول فک کردم رنگای شلنگ دسشویی هس ک داره میریزه.. بعد دیدم نه تو لباس زیرمم هس...
فقط از تو دسشویی داد زدم ب شوهرم گفتم ی پد ب من بده .
دو سه قدم از دسشویی دور شدم ک دیگه نتو نیستم وایسم...
نشستم و جیغم درومد..
ساعت ۷ صبح همینطور جیغ میزدم و میگفتم بچم داره میاااااد بچم داره میاد.. چند لحظه بعدش جیغام تبدیل شد ب بچم اوووومددد بچم اوووومد...
همسایمون صدامو شنیدن و سراسیمه خودشون رو رسوندن پایین وقتی همسایمون اومد سر بچه بیرون بود.. خدا خیرش بده سر بچمو گرفت و بعدم تنش اومد بیرون .بهش گفتمبزنینین گریه کنه وبعدش بذارین رو سینم..
شوهرم چند دقیقه قبلش ب اورژانس زنگ زده بود علی رغم اینکه گفته بود زائو داریم اورژانس دوتا مرد فرستاده بود..
تازه آنقدر هم خنگ بودن نمیدونستن باید با بند ناف چکار کنن..
بچه اومد همسایمون بچه رو زدن لای پتو و شوهرم و اورژانسی ها منو لای پتو کردن گذاشتن تو آمبولانس و رفتیم بیمارستان...
جفتم هنوز نیومده بود. تو آمبولانس جیغ میزدم ی چیزی ب من بزن دارم میمیرم از درد ولی اقاهه میگف نمیشه دکتر گفته چیزی نزنیم..
خلاصه رسیدیم بیمارستان و اورژانس منو تحویل زایشگاه داد..تو زایشگاه تازه فکرم کار کرد ک تو انقباض ها اگ زودتر بزنم زودتر میاد...تا ی انقباض اومد ی زو زدم و جفتمون اگومد بیرون..هنوز ماماها تو شوک بودن و کف کرده بودن و میخاستم ب دکترم زنگ بزنم ک جفتمم اومد.
بعد ک دکترم اومد گفت پارگی داری و کلی بخیه زد.بچه رو بردن تا چکش کنن هی ازم میپرسیدن سرش بجایی نخورده؟
ک گفتم نه الحمدالله. بعدم بچمو دادن بهم و رفتیم تو بخش.. شوهرم و بقیه فامیل اومده بودن و همه میگفتن حماسه افریدی آفرین. شاهکار کردی و کلی تشویقم کردن. ماماها میگفتن زانوی خوب ب این میگن...اورژانسی ها هم ک کلا بچه رو ب نام خودشون زده بودن و میگفتن بچه ب ماس ما زائوندیمش و کلی هم باهاش عکس گرفته بودن...ماماها ازم میپرسیدن ایرانی هستی؟
میخواستم بینمشون دیگه .گفتم بعله صد پشتم ایرانی هس..میگفتن آخه معمولا افغانی ها تو خونه میزان.. دیگه میخواستم بینمشون.
بعد ک اتاق خصوصی گرفتم و ی نفر رو آوردم اتاق رو دیزاین کرد و اراسشکردم و لباس شیک پوشیدم دیگه فهمیدم ک افغانی خودشونن تازه هی میومدن میگفتن چ زانوی با کلاسی...D:
خلاصه پسرم ۷ صبح شنبه با وزن ۳۲۰۰ تو خونه با روش کاملا فیزیولوژیک دنیا اومد..فرداش هم مرخص شدم