اخه ما چون باهاشون رفت و امدی نداشتیم یکم از دستشون راحت بودیم ولی تو فک کن ازهمون دورم نیششونو میزدن همیشه پشت سرمون حرف میزدن حرفای ناحق، یعنی خودشون نفسشون از جای گرم بلند میشد منو مامانمو محکوم ب پر توقعی و ناسازگاری با بابام میکردن
برن گمشن اصلا نمیخوام بهشون فک کنم
ولی ازین خیلی میسوزم ک حق بابامو خوردن دیدن بی عرضست ولی بازم حقشو خوردن نزاشتن حداقل با همین ارثی ک بش رسیده کاری بکنه
جایی ک باید دستشو نگرفتن بعد وقتی مامانم برا طلاق اقدام میکرد میوفتادن وسط ک نزارن مامانم حداقل ی مهریه بگیره برا بزرگ کردن من
هی سنگ مینداختن وسط
چرا وقتی زندگیش نابود شد چرا اونموقعی ک خرجو مخارج نمیداد چرا وقتی معتاد بود ک الانم هست ی فکری به حالش نکردید فقط موقعی ک مامان من میرفت تکلیف زندگیشو معلوم کنه میومدن تو دادگاها مامانمو کارشو مینداختن عقب