خداراشکر
با حرف شما یاد حکایتی افتادم
یه خانمی از خونسردی شوهرش عاجز میشه واعتراض میکنه وشوهرشو تهدید میکنه که میره توبازار .... میچرخم وقصد خیانت دارم تا تو کمی به خودت بیای مرد هم جلوشو نمیگیره ومیگه هرجورراحتی زن سرخاب سفیداب میکنه ومیزنه بیرون از اول بازار تا اخر میره هر کاری میکنه که جلب توجه کنه کسی محلش نمیزاره باخودش میگه شاید شوهرم پشت سرمه وکسی جرات نمیکنه به من تعرض کنه از ته دل خوشحاله که بالاخره شوهرش نسبت بهش حساس شده
وقتی برمیگرده میبینه شوهرش غرق خوابه بیدارش میکنه وازش میپرسه تو چطور انتقد بی غیرتی ؟
مرد هم میگه تو تو بازار گشتی وهیچ کس حتی نگاهتم نکرد بجز پسر بچه ای که چادر ازسرت کشید
زن میپرسه مگه دنبالم بودی؟ مرد میگه نه ولی از خودم مطمئنم تو عمرم مزاحم ناموس کسی نشدم فقط تو دوران کودکی چادر ازسر خانمی کشیدم که فکر کردم مادرمه