بچه ها اين داستان زندگى واقعى يكى از فاميلاست كه مادرشوهرم برام تعريف كرده.
بيست و چند سال پيش يه پسر اصفهانى بنام مهدى تو شهر ما دانشگاه سراسرى قبول ميشه.اينجا عاشق يكى از همكلاسيهاش ميشه كه دختر يكى از خانواده هاى بزرگ و اصيل اين شهر بوده و در ضمن نخبه و رتبه تك رقمى هم بوده.بنام زهره
زهره تك دختر بوده و چون تو خانوادشون تحصيلات خيلى مهم بوده پدرش بهش اجازه نميده درسش و ول كنه و ازدواج كنه بره اصفهان.ولى زهره و مهدى يجورى عاشق هم بودن كه هيچكس نتونست جلوشون رو بگيره و بالاخره ازدواج كردن.
دوتا جوون دانشجو از هيچى،ولى با عشق زندگيشون رو شروع كردن.اما از اونجايى كه زهره خيلى باهوش بود با توجه به رشته تحصيلى خودش و شوهرش از تو پاركينگ خونشون شروع كردن به راه انداختن يه توليدى.
مهدى ميرفت بيرون كار ميكرد كه خرج خونه رو دربياره.اما زهره تو پاركينگ خونه با تلاش و مطالعه داشت پايه هاى يه كار بزرگ رو ميساخت.
دو،سه سال بيشتر طول نكشيد كه كارسون به سوددهى رسيد و نه تنها خودشون هر دو كار ميكردن بلكه چند تا كارگر هم داشتن و روز به روز بيشتر پيشرفت ميكردن...