مامان منم واسطه اازدواج دختر عموش و پسر دایی بابام شد
زن و شوهر هردو از سن ازدواجشون گذشته بود و هردو مشکل جسمی کوچولو داشتن
سال 84 مامانم پیشنهاد ب خانواده پسر داد و اوناهم پذیرفتن جز جاریا😄
یعنی قرار بود برن خواستگاری ک نرفتن و پدر هم نداشتن
چندسال گذشت و سال 94 داداش بزرگ پسره اومد خونمون و صحبت شد ک دارن دنبال زن میگردن اونم پیرزن
تازه پیرزنا قبول نمیکردن
مجدد مامانم گفت دختر عموم
ک اینبار رفتن و شکر خدا وصلت گرفت و هردو شاد و شنگول
اینقدر هوا همو داشتن و دارن ک نگو
اوایل ازدواجشون هروز مادرشوهر ک پیره و سواد نداره شماره بگیره
جاریا شماره میگرفتن و میدادن این
وای هروز میزنگیدن
و یک ساعت ب مامانم گله میکردن ک فلانه بیساره غذا پختن بلد نیس و ..
تو یه خونه بودن
منم یروز دیدم خیلی بده هروز مزاحمن
بیخبر رفتمتلفنو از پریز کشیدم
دیگه تموم شد
الان سه تا بچه دارن و پسره ک دیگه اون پسر قبل ازدواج نیس بابام مخالف بود و میگفت مریضه بدرد دختر عموت نمیخوره
ولی قسمت هم بود شکر خدا خوشبختن