رفتم بچمو بخوابونم. هیچی برا پول و شغلم اومده بود. از اونایی که از کل دین نمازشو بلدن اونم از ترس خدا نه از روی دوستداشتنش. شده بودم کلفتش. هم کار بیرون هم خونه هم خرج خونه و... با من بود و اون میگفت ندارم. چشم چرون، دروغگو، خاله زنک، بی عرضه، خنگ و تنبل! یه حرومزاده که نماز میخواند. یه ماه بیشتر از آشنایی کاملا سنتیمون نگذشته بود که ماه محرم رسید و گفت عقد کنیم زودتر و منم گفتم باشه. بلافاصله بعد عقدم یه رابطه برقرار کرد که البته لذتش یه طرفه بود و هیچوقت اون رابطه درد آور رو فراموش نکردم. دیگه منه احمق از ترس خانواده و ابرو پاش موندم چهار سال. بچه دار شدنم هم ماجرا داره که اونم خاک بر سرم.