اوایل عروسیمون تا ۴ سال کامل هر روز می اومد شب نشین تا پاسی از شب ، بعد پامیشد با شوهرش میرفت خونش. جالبه که توی یه کوچه بودیم. میتونست زودتر بره خونه ولی عمدا همیشه اونقدر می موند تا شوهرم خوابش ببره بعد آروم خداحافظی میکرد...
۴ سال هر روز این زندگیم بود.
دیگه طاقتم تموم شد به شوهرم گفتم یا ازینجا بریم یا برو با مامانت زندگی کن. دو تا خیابون اونطرف تر رفتیم. با دسته گل رفتم خونه مادرش ازش تشکر کنم. به گریه افتاد و با لحن بسیار بدی گفت آخر کاره خودتو کردی!؟
۴ سال اول زندگیم همیشه دامن بلند و پیراهن های شوهرمو رو تاپم پوشیدم و نتونستم راحت باشم.
بخاطر سال های از دست رفته زندگیم هیچوقت نمیبخشمش.هیچوقت.