بچه ها من اوایل ازدواج خیلی خیلی کوچیک بودم
کار خونه و اشپزی و سیاست و اینا کلا صفر بودم شوهرمم ۹ سال ازم بزرگتر بود حرف حرف اون بود نه بیرون میبرد نه تفریحی نه چیزی به زور برا خونه خرید میکرد با اینکه وضعش خوب بود اما دست بزن وحشتناکی داشت و خیلی خیلی بد دهن بود الفاظ رکیک مثه نقل و نبات
در کنار همه اینا بخاطر من خیلی سفت و سخت جلو خانوادش در میومد
اما دوستم داشت منم بچه بودم خیلی کتکاری میکردیم حرفای بچگانه و... بحث های بیخود من بیرون میخواستم اون نمیبرد دائم با رفیقاش بود همه تایم های بیکاریش با دوستاش بود
کم کم اختلاف ها شدت گرفت
خونمونو بردیم بالای خونه مادرش و من حامله شدم
کلا دست به خرید ضعیفی داشت و کتک هم خیلی میزد حتی تو دوران بارداری خیلی هم برای من خسیس بود
کم کم شبا خونه نمیومد نه ناهار نه شام با من نبود همش بیرون شبا نمیومد تا زنگ میزدم خاموش میکرد تا حرف میزدم میگفت برو نمیخوامت
خانوادشم اعتنایی نمیکردن
من تنها بودم با دخترم
این ۷ یا ۸ ماه اخر علنا میگفت نمیخوامت برو من زن دارم شده بودیم دوتا همخونه تا کوچکترین اعتراضی میکردم میگفت نمیخوامت بذار برو خوشم نمیاد ازت و جدی هم میگفت
منم کم کم دلزده شدم از این مدل زندگی تنها بودم و نیاز به محبت داشتم اونم دریغ میکرد حتی رابطه جنسی هم نمیگرفت با من
چندین بار خیلی فجیع دعوا کردیم و کتک خوردم سرم شکست و بخیه خورد
تا اینکه خیانتشو فهمیدم به مادرش گفتم بهم گفت برو گمشو از زندگی پسرم بیرون دختره خیابونی جالبه هه ....منم بهش گفتم پسرت زنا کاره رفته پشت سر من گفته این به بچم گفته زنا زاده پدرشوهرمم باهام قهر کرد
منم موندنو جایز ندونستم ۶۰ روزه اومدم بیرون از خونه
این مدت مهرمو اجرا گذاشتم جهازمو جمع کردم و ترک انفاق شکایت کردم اینم بگم یکبار برگشتم همون اولا که قفل درو عوض کرده بود و راهم نداد دیگه منم افتادم تو کار دادگاه و شکایت
تو این دو ماه چند بار منت کشی کرده اما از روزی که جهازمو جمع کردم مبگه همه چیز تموم شده ابرومو بردی و دیگه من نمیخوامت