من مادربزرگم تو پنج سالگی مامانم از بابابزرگم طلاق میگیره بابابزرگم چند سال بعد مریض میشه فوت میکنه مادربزرگم میاد تهران واونجا با پدربزرگم دومم اشنا میشه باهاش عروسی میکنه اصلا نمیگه مادرم هست مامانم خونه دایش بزرگ میشه مثل کلفت باهاش رفتار میکردن تا اینکه میره سرکار وازدواج میکنه همه جهازشو خودش داد بعد ازدواجش کم کم بابابزرگ دومم میفهما مامانم هست مامانم کلی ناراحتی ومشکل عصبی داره حالا بابابزرگم فوت کرده مادربزرگم سرطان داره داییم شش ماه پرستاری کرده ازش میگه بقیه بچهام باید بیان همشون خونهاشون دوره مادر من یک روز در هفته میره میخواد یک کاری کنه مسولیتش بیافته گردن مادر من امروز دختر خالم به من زنگ زد گفت گفتم اوموقعه مامابزرگم جوان بود یادش نبود مامان منم هست شوهر دوم مادربزرگم پولدار بود ولی مامانم مثل کلفتا زندگی میکرد شوهر دومش خوش اخلاق بود کلی به فامیل مادربزرگم کمک کرده حتی بچه های خواهرای مادربزرگم چند سال خونشون زندگی کردن ولی مامانمو دیلیت کرده بود بابام چندین بار با مامانم دعوا کرده سر مادرش حتی تا طلاق رفتن خلاصه من به دختر خالم گفتم پرستار بگیرن زندگی مارو بهم نزنن مامانم خیلی ناراحت شده من از گذشته ها گفتم