تو رو کاملا میفهمم.پسر کوچولوت رو هم میفهمم چون دختر منم دقیقا همینجوریه بخدا.
خونواده ها بدجور عزیزن برا ادم.کنارت نباشن انگار یه گوشه ی قلبت خالیه.
عزیزم همیشه همین کارو میکردیم با دخترم.انقد پدر بزرگشو(بابای من)با خواهر کوچیکمو دوس داره که هر روز بهشون زنگ میزد یا حداقل هفته ای دو بار تماس تصویری داشتیم باهاشون.اما الان بخاطر این شرایط بیماری و تو خونه موندن دخترم بهونه گیر شده.خیلی خیلی اصرار داره که بریم پیش بابابزرگ.شبی نیست که با گریه نخوابه.منم دلم براش کبابه.حتی یه شب بخاطر بی تابیاش و گریه هاش همسرمم که مردِ اشکش دراومد و بغلش کرد و باهاش گریه کرد.دقیقا اول فروردین بود.
هیچکدوم از خونواده هامون جرات ندارن زنگ بزنن که مبادا دخترم دوباره هوایی بشه.اخه هر کی زنگ میزنه دوباره یادش میفته و گریه میکنه که بریم بندرعباس.3 سالشه و هیچ درکی از شرایط بوجود اومده نداره.خیلی توضیح دادیم براش اما بچه ست نمیتونه مث ما فکر کنه.
هر روز از خواب بیدار میشه اولین سوالش اینه.مامان کرونا رفته حالا.همه خوب شدن.حالا میتونیم بریم پیش بابابزرگ؟؟
اخه من چی جوابشو بدم. چقد تحمل کنیم این شرایط رو.