یاد وقتایی میوفتم که صدای ماشین بابام از تو کوچه میومد
بدو بدو میکردم که برسم سریع کیفو وسایلشو بگیرم
میدونی دلم خیلی تنگ شده
از ابان ندیدمش
دلم واس غر زدنای مامانم تنگ شده.که هر روز میگفت کیمیااااا این موهای صاب مردتو بباف .خونه شده کارخونه پشم
دلم واس دعواهام با داداشم تنگ شدع که همو ب قصد کشت میزدیم
دلم چاس دورهمی خاله هام .ک غیبت همرو میکردیم.و معتقد بودیم که ارع فقط ما خوبیم
دلم واسه خرید رفتنای دونفری.من و مامانم تنگ شده.
شوهرم همونی که میخواستم.ولی از خانوادم دورم
همه چی زندگیم عالیه
ولی من خونه پدریمو میخام
الان ک دارم مینویسم گریه میکنم بغض کردم
عجیب یاد گذشته ها افتادم عجیب