بیاین داستان عاشق شدنتون رو بگید

جلسه😕

آها

منم خیلی اذیت میکنم غر میزنم نمیزارم چیزی بر وفق مرادم نباشه

گریه و گلایه زیاد میکنم ،ولی ته دلم همیشه شاکرم البته خواهرشوهرم میگه تو قدر نشناسی اگه زندگی فلانی رو داشتی چکار میکردی و...

مثلا برادر شوهرم خیلی به خانومش بی اهمیته اصلا اصول همسرداری بلد نیست شرایط زندگیشونم خیلی سخته خانمش خیـــــلی اذیت میشه هم روحی هم جسمی

ولی همیشه به معنای واقعی کلمه خوشحال و قدردانه

منم وقتی با مامانم دنبال خونه بودیم عشقمو پیدا کردم از همون لحظه که دیدمش عاشقش شدم ولی چون پسر صاحبخونه بود روم نمیشد دورادور هواسم بهش بود یک سال گذشت البته تو این یکسال چند بار پی ام داد ولی من روم نمیشد جواب بدم بعد یروز قبل تولدم با دوستم رفتیم بیرون نشسته بود رو نیمکت یه من بحث پسر صاحبخونه رو پیش کشیدم گفتم ازش خوشم میاد گفتم بهم پیام داد جواب ندادم کاش دوباره  پیام بده خلاصه این ها رو به دوستم گفتم رفتیم خونه فردا روز تولدم باز با خودم گفتم یعنی میشه باهاش دوست بشم پنج شنبه تولدم بود من شنبه به ارزوم رسیدم من میخواستم برم بیرون اونم پیش با ماشینش داشت ور میرفت من فکر کردم منو ندیده ولی دید سریع سوار ماشینش شد اومد دنبالم بهم گفت کجا میخوایی بری برسونمتون اولش گفتم دست درد نکنه چند بار دیگه  تعارف کرد دیگه قبول کردم واااای اگه بودنین اون لحظه چه حالی داشتم خیلی روز خوبی بود اصلا باورم نمیشد اون لحظه انگار دنیا رو بهم داده باشن رمانتیکتر این که بارونم گرفت یادش بخیر واقعا همدیگرو دوست داریم بدجور بهم وابسته هستیم عزیزم خیلی مهربون دل پاک دستدلبازه ولی الان الهی بمیرم براش مشکل پیش اومده گرفتار شده ما که یه اصلا از هم دور نمیشدیم الان مجبوریم برای چند مدت از هم دور باشیم واقعا سخته دارم دق میکنم دلتنگشم بدجور تورو خدا براش دعا کنید که‌مشکلش حال بشه زودی بیاد پیشم