یکی دیگه هم الان یادم افتاد...
من زمانی که شیش سالم بود تو ی خونه ویلایی زندگی میکردیم که دو طبقه و ی حیاط بزرگ و ی زیر زمین داشت ی شب که پشت بوم خوابیده بودیم تو تاریکی شب ی هاله سیاهی رو دیدم که اولش فکر کردم مامانمه صدا زدم مامان، امد جلو گفت خواهرت طبقه اول رو به روی در حیاط نشسته داره گریه میکنه برو بیارش بعد یهو غیب شد بعد دیدم خواهرم نیست مامانم رو که بیدار کردم بهش گفتم سهیلا طبقه اول داره گریه میکنه بریم بیاریمش یهو شوکه شد اتاقا رو گشت تا رفت همونجا اوردش فرداش مامانم ازم پرسید از کجا میدونستی خواهرت روبه رو حیاط داره گریه میکنه؟ راستش فکر کردم اگه اینو بگم فکر میکنه دیوانه شدم جوابشو ندادم