بدترین حرفی که قلبت شکست؟

حرفاتو قبول دارم

هر روز یه ربع دارم با یه روانشناس حرف میزنم 

همسرم هرروز یه ساعت داره درباره این قضیه باهام حرف میزنه 

تو همه مجالس شرکت میکنم یعنی مجبورم شرکت کنم 

ولی خب ناراحتی هست بعدش

مثلاً مادرشوهرم یه مراسم پاگشا گرفت برام همه فامیلشونو چه خونواده خودش چه خونواده پدرشوهرمو دعوت کرد

مهمونا که نشستن من داشتم شیرینی تعارفش میکردم هیچ کدوم از خونواده مادری همسرم از دستم نگرفتن از بچه کوچیک تا پدربزرگ و مادربزرگ همسرم 

ولی خونواده پدریش نه خیلی خوبن اصلاً براشون تفاوتی ناصل نمیورد خیلی باهام خوب برخورد میکردن و بهم احترام میذاشتن

همون شب تو جمع خاله خانم همه رو دعوت کرد مادرشوهرم گفت من و شوهرم خونه پدر من دعوتیم باید بریم خاله هه گفت من که دعوتش نکردم بره خونه باباش من خواهرزادمو دعوت کردم😐 دلم میخواست آب شم برم تو زمین😐

یه بار با پسرداییش بحثم شد یعنی شروع کننده بحث اون بود من فقط در کمال ادب و احترام جوابشو دادم داشت از خونه باباجونم بیرونم میکرد😐 اگه مامان جونم نمیرسید قطعاً من و برادرزادش همو میکشتیم

اینا کلاً با من مشکل دارن چون فکر میکنن من خودمو به این خونواده غالب کردم اینا میخواستن دختردایی همسرم باهاش ازدواج کنه ولی همسرم و خونوادش نمیخواستن چون اون دختر اصلاً طرز پوشش و عقایدش به این خونواده نمیخورد وقتی هم که ما ازدواج کردیم اینا شدن سوهان روح من😔

همسرم میگه معتقده که خالش یه روزی به بدترین نوع سرطان دچار میشه و درنهایت میمیره همیه میگه اون تاوان دل شکسته تو رو میده😔

معلومه که میده.