مامان من يكم بيماري اعصاب داشت
تازبيماريش عود ميكرد خيلي بي رحمانه با منو خواهر برادرم رفتار ميكرد يه بار ليوانو پرت كرد تو سر داداشم كه سوم راهنمايي بود و سرشو شكوند منو خواهر برادرمم كتك ميزد
آخرش ديگه ولمون كرد و رفت بعد ها كه حالش خوب شد ميگفت پشيمونه كه اذيتمون ميكرده
بابامم مريض اعصاب و روان بود تا برخلاف ميلش رفتار ميكردي كتك ميزد يا فحش ميداد اونم تا آروم ميشد پشيمون ميشد مخصوصا وقتي من كه دخترم رو كتك ميزد
ولي چه فايده معذرت خواهي
خيلي اشك ميريختم از غربتمون
تا مامانم رفت بابام ما بچه ها رو از هم جدا كرد كوچيكه رو گذاشت خونه عمه تا نگهش دارن باز خيلي سخت گذشت بعد تا٢٨سالگيم بابام همش بهم ميگفت تو رو دستم موندي غصه ميخوردم از حرفاش… ولي ته دلم دوسشون دارم راضي به اذيت شدنشون نيسم اما اونا هنوز تغييري نكردن با خودم ميگم اونا هم از نظر روحي مشكل دارن… همه اينا هم با اشك نوشتم
اخه امروز مادرم بعد يك ماه پيامم داد
من دلم براش تنگ شده بود بهش زنگ ميزدم جوابمو نميداد
ولي با پيامش دلم شكست
بدون سلام گِله كرد از وضعيت زندگيش…انگار عامل بدبختيش منم… بد جور از صبح تالا دلم گرفته
كه چرا منو دوست نداره و دلش برام تنگ نميشه
نه من نه خواهر كوچيكمو…