من رفتم يه گوشه نشستم ديگران اومدن همدردي كردن لباسم هم سياه بود اومدن عكس گرفتن مثلا لبخند ميزدم بعد كه عكسا رو ديدم معلوم بود بغضم
نميشد نرفت وضع روحيم هم خيلي ناجور بود جاريم هم پدرش فوت كرده بود اومده بود برا سربه سلامت اولش گفت من جات بودم نميرفتم بعد ده دقيقه نظرش عوض شد و گفت برو جاهاي شاد و سرت رو گرم كن
خودش فهميد وضعم بحرانيه
من نتونستم عزاداري كنم برا همين يه حالت بدي توم هست اوايل حالت سكته داشتم دست از همه ي شسته و اماده رفتن
-اريم ميگفت تو دوتا بچه كوچيك داري بايد به اونا برسي بايد از اين حال دربياي
اتفاقا اروم بودم نه دادي نه فريادي. هيچي فقط سكوت و اشك