ماجراهای داداشم و دوست دخترش🧡💚❤️

چقدر ادما ترسناکن.

خدا رو شکر 

من و شوهرم هم 7سال دوست بودیم

ره یه روز گوشیو بهم داد گفت پیامهاتون اون تو هست ببین لازم نداری

منم‌دیدم واااایییی😱

دیلیت آل زدم🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️بهترین کار این بود که به روی خودم‌نیارم چون اگه میخواستم خجالت بکشم باید تماما یه لیوان اب میشدم میرفتم زمین😅

ببین عزیزم

اگه دختر هم سطخ خانواده پسر باشه چرا ادم نره خاستگاری 

هر چند که پدر و مادر های ما همگی سنتی فکر می کنند حق دارند دیگه اینجوری بزرگ شدند

داداش منم یه دختری 7 سال می خواست ما ندیده رد کردیم مثل مادر شما تا اینکه اومد داخل خانواده واقعا باعث پیشرفت داداشم شد  یه درسی گرفتیم قبل از رد کردن حتما طرف ببینم شاید فکری که ما می کنیم کاملا برعکس باشه

گذشت گذشت یکی دیگه از داداشام با دوس دخترش می خواست اینبار مادرم برعکس اولی با دختر حرف زد ولی چشمتون روز بد نیینه هم سنش بزرگتر بود هم اختلاف فرهنگی داشتیم هم دختر زبون دراز بود هنوز نیومده 

تا چت بین خودشو داداشم دیدیم که طرف کلی پول تیغ زده بود تسویه دانشگاه خرید طلا و....در اومده گفته میریم خونه بابات که خالی به زور از بابات بگیر حالمون بهم خورد ازش

دیدیم داداشم انداخته به جون خانواده ام هر روز جنگ و دعوا

برداشتم شماره باباش گرفتم زنگ زدم گفتم خبر داری خرج دخترت داداش من میده از کارت حقوق بابام 

دیگه از فرداش خبری از دختر نشد خدا شکر یه پدر داشت که بیاد جمع اش کنه

میشه چن تا مثال بزنی؟

بدت نیاد، ولی آه اون دختر باباتو میگیره.

حالا باز خوبه شما هم خوبین و از این‌کارهاش سو استفاده نمیکنید

آفرین دقیقا خواستم همینو بگم.اینا هم جنبشو دارن.پدرشوهرم که فوت کرده بود، خیلی دلم برای خواهرشوهرم سوخت.اومدم بهش محبت کردم و باهاش یه کوچولو صمیمی رفتار کردم.خداشاهده از شوخی زشت چیز دار تا سوال راجبه رابطه ج ن س ی من و شوهرم تا کلی تیکه و طعنه و ... انجام داد.اخرشم  میگفت شوخی کردم.خوبه حالا باباش مرده بود😲😲😲

خلاصه کار به جایی رسید که بهم گفت میدونم تو جوابمو نمیدی که منم بس کنم، اما من بس نمیکنم😐😐😐😐

منم دیگه دیدم رسما سوارم شده، محل سگ بهش ندادم، از فرداش آدم شد زنه بیشعور.

هر دفعه میگم حلالش میکنم ولی از ته دلم نیست.دستم الان ده تا بخیه داره.تا ابد جاش میمونه.کل دستم خط خطیه.گاهی وقتا از دستم عذرخواهی میکنم بخاطر بلاهایی که سرش آوردم.من پسرشو صاحب خونه و ماشین کردم.هزارتا خوبیه دیگه که خود شوهرم همیشه اعتراف میکنه.الان یه آدم افسردم که فقط حفظ ظاهر میکنم.سر سفره عقد اومد نشست پیشم گفت کاش عقد نمیکردین الان😐😐😐 این در صورتی بود که بعد از خواستگاریشون، 15ماه بعد شوهرم با بدبختی و کار کردن پول حلقه و ... جور کرد.باباش حتی هزار تومان نداد.زیر لفظیه عروس رو شوهرم خرید داد به خونوادش که بدن بهم.الان که اینارو می نویسم قلبم داره تند تند میزنه.بیشتر از همه بی کسی شوهرم، غصه هاش منو شکست.نمیتونم فراموش کنم.بدجور تحقیرم کرد.من خواستگار از خارج داشتم.جاییکه راحت میتونستم برم و تو سختی های این مملکت زندگی نکنم.ولی بخاطر شوهرم رد کردم.شوهرم ماهه.خیلی خوبه.ولی راستش اونم افسردس😐😐 همشم زیر سر پدر لعنتیش بود.خدا نیامرزدش

آره

اگه اینطوره واقعا باید به شوهرت دلگرمی بدی و پشتش باشی

هیچوقت پشتشو خالی نکن

سعی کن همیشه پیش تو بهش خوش بگذره تا زندگیتون محکم بشه

نذارین حاشیه ها زندگیتونو خراب کنن