بلاخره منم ازین تاپیکا زدم بگذریم منو شوهرم ده ساله ازدواج کردیم و یه دختر ناز هفت ماهه دارم من شاغلم وشخصیت بسیار مستقل درامدم بد نیست البته کارمندم همسرم در زمان ازدواج شغل ازاد داشت و ازون جایی که بسیار وابسته و بی دست و پاس نتونست کار کنه و من بعده مدتی براش تو محل کار خودم یه قسمت دیگه کار پیدا کردم و تقریبا شدیم همکار مشکل اینجاس که هنسرم بسیار وابسته خانوادشه تو خونه خریدن ماشین خریدن و کلا هرررر کاری باید اونا باشن و نظر بدن مادر همسرم بهش بیش از حد وابستس به طوریکه مدام میگه کاش ازدواج نمیکردی و کاش بودی و ازین حرفا من اولا حساسیت به خرج دادم ولی بعدش بد خدوم کنار اومدم و خودمو کردم تو پوست خر ده سال طعنه و کنایه شنیدم دم نزدم رفت امد کردن مهمونی دادم مسافرت رفتم باهاشون ازین طرف زندگیمو جم وجور کردم خونه و ماشین و به نحو احسن کردم زمین خریدم و کلا با تلاش سعی تو پیشرفت داشتم اماااااااااا اخیرا مادر همسرم بلاخره موفق شد با کنایه های نیش دار و ازار دهندش عصبیم کنه و منم خیلی محترمانه جواب یه کنایشو دادم و این د شروع ماجرا به طوریکه الان دو ماهه خونم جنگه و یه چشم خونه یه چشم اشک گفتم دیگه رفت اند نمیکنم و همسرم سر همین قضیه خونمو کرده تو شیشه مار شوهرم بهم بعده ده سال که زندگی پسرشو ساختم میگه بچم از بین رفت تو زندگی با تو و من واقعا شکستم ازبن قضیه چون کسی که این وسط پای هنه چی وایساد من بودن و سنگ زیرین اسیا بار زندگی واقعا به دوشم بوده حالا به نظرتون حق با من هست که واقعا دیگه نخام اونارو ببینم و نرم خونشون البته بسیار بهم حرف زدن و تازه کلی متوقع و پرووو