سلام
سه سال گذشت
سخت ترین و تلخترین روز عمر من و همسرم
۵ آذر ۹۷
روزی ک پاره تنم جگر گوشم رو بی جون بدنیا آوردم و بخاک سپردم
روزی ک تمام دنیا رو سرم خراب شد
روزی ک هیچ وقت حتی ب فکر و ذهنم هم نمیرسید
روزی ک من از مادر بودن محروم شدم و پسرم ندیده از وجودم کنده شد
روزها ماه ها با سختی گذشت
با همه نگاه ها حرف ها و کارها و رفتار های عجیب اطرافیان و خیلی چیزای دیگه ......... اما من خودمو نباختم و روز بروز خودم ب خودم کمک میکردم ک ب روزای عادی برگردم . . .
شنیدین میگن آدم تو سختیا ستاره میشه حالا ن ستاره ولی درس عبرت بقیه شدم و با سختیاش جنگیدم و تونستم
آره تونستم و همچنان میتونم
درسته ۵ آذر هر سال ک نه فقط این تاریخ بلکه از اولین روزای بارداری هر سال برام مرور میشه ولی هنوز موندم تو حکمتش ک چرا و چرا و چرا هااااا
ولی خدارو شکر میکنم
آنقدر قدرت و توانایی بهم داد ک الان تونستم کمی باهاش کنار بیام و هضمش کنم و خدایی ک بیشتر از قبل هوامو داره و ب زندگیم و روزام شادی و ی پسر دیگه بخشید
چون الان زندگیم شیرین شده با وجود پسرم
ولی نمیدونم، نمیدونم ی مرحله دیگه رو بگذرونم اسم پسرم رو سنگ پسر اسمونیمه . گفتنش بهش برام سخته یعنی واکنشش چیه ؟!؟!
خدا جون عجیب ب کمکت احتیاج دارم اینکه بهم بخشیدیش هزارن مرتبه شکرت . راه حل و روشی جلو پام بزار ک توانایی گفتن بهش رو داشته باشم.