من با هیچکس
یعنی دلم میخواد با مامانم حرف بزنم ولی بعدش میگم حالا یه بحثی بین ما شده یه ساعت بعد یا یه روز بعد فراموش میکنیم چرا اعصاب اونو بهم بریزم یا چرا اونو نسبت به دامادش بدبین کنم
حتی یه بار ما حرفمون شد بیرون بودیم اون هم گاز داد گفت مستقیم میبرمت خونه مامانت دیگه نیا خونه من
پسرمم گریش گرفت گفت نه بابا من دلم برای مامان تنگ میشه
بعد منو پسرم پیاده کرد رفت دنبال کارش
گفت برگشتم میام دنبال پسرم ولی تو همونجا باید بمونی
منم رفتم خونه مامان چیزی نگفتم تا حدودا دو ساعت بعد برگشت
در زد منم آماده رفتن دم در با خنده گفتم بریم گفت نه فقط پسرم بیاد
مامانم همون موقع پشت سرم بود اومده بود تعارف کنه شوهرم بیاد داخل منم هیچی به مامان نگفته بودم اون دو ساعت
مامان یهو گفت چی شده اونم اومد داخل و شروع کرد تعریف کردن و گفت اینجوری شده
مامان شاخ درآورد
گفت نگاه کن تو رو خدا. دخترم دو ساعته اینجاس ناراحت بوده ولی اصلا به رو خودش نیاورده که من بفهمم
کلی از شوهرم تشکر کرد که بهش گفته🤣
کلا عادت ندارم با کسی در مورد زندگیم درد دل کنم یا مشورت بگیرم میگن اونا که توی زندگی من نیستن بدونن چی شده پس کمکی هم نمیتونن بکنن