چند روزه بد جور ذهنم كشيده ميشه سر اولين و اخرين تولدي كه داشتم 😞
ما كلا زياد اهل تولد گرفتن نبوديم اما يه ساد كه من كلاس پنچم ابتدايي بودم مامانم گفت تولد بگيريم برات روحيمون عوض شه و يه ليست بلند درست كرد كه مهمونارو دعوت كنه نميدونم چرا كلي خواهش و تمنا كردم كه فاميل حتي مادر بزرگ و خالمم دعوت نكنيم و فقط دوستام باشن مامانم هم ناراحت شد اما قبول كرد ، منم رفتم سراغ انتخاب دوست
خونه ما نزديك ١٠٠ متر بود اما به عقل كوچيك من خيلي خونه كوچيكي ميومد و تو انتخاب دوستام اونايي كه خونه هاي بزرگ داشتنو خط ميزدم كه ابروم نره 😞
ميون همه اين دوستان من دو تا دوست داشتم كه تازه پدرشون فوت شده بود و خيلي مذهبي بودن
خلاصه فقط همين دوتا خواهرو دعوت كردم 😕
نميدونم چراااا
بعد كه اومدن گفتن بقيه مهمونات كو گفتن روم نشد 🤕
بدبختا شاخ دراورده بودن بعدم داداش و بابامو كردم تو اتاق كه اينا راحت باشن 😕 ، بعدم اومدم اهنگ گذاشتم أندي بود ديدم ناراحت شدن قطعش كردم جواد يساري گذاشتم همون كه ميگه اومدم اما ديدم دست تو سرده گفتم اون روزا ديگه برنميگرده .. 😕
اصلا هم نرقصيديم فقط كيك ميخورديم و بعدم شام 🙁
بعدم رفتن خونشون
خلاصه هر بار يادم مياد ميريزم بهم إز اون به بعدم مامانم هيچ وقت برام تولد نگران گفت تو لياقت نداري 😕
ببخشيد طولاني شد ديگه خواستم اينجا بگم كه كسي نميشناستم 😞😞