خاطره که زیاد منتها دوره نامزدی داشت تموم میشد نوبت آزمایش خون داشتیم رفتیم که کارمون انجام بدیم منتها خیلی خیلی شلوغ بود من از خانمی که مسئول اونجا بود پرسیدم باید ناشتا باشیم یا مشکلی نداره صبحانه بخوریم گفت نه می تونید صبحانه بخورید منم چون دل ضعفه داشتم به شوهرم گفتم تا نوبتمون میاد بریم کله پزی دلی از عزا در بیاریم بنده خدا قبول کرد و رفتیم اینقدر اونجا مشغول حرف زدن شدیم و بهمون خوش گذشت که وقتی برگشتیم آزمایشگاه تعطیل شده بود بعد با کلی رو انداختن و تعریف قضیه و اینکه فردا نوبت محضر داریم کارمون راه انداختن