تو یه ساختمانیم همه جا مثل سایه دنبالمه الان هفت ساله دارم تحملش میکنم اما تمومی نداره شوهرش مرده چهارتا بچه داره همه جدان فقط شوهر من پیششه براش مثل یه شوهره هر جا میریم از مسافرت تا مهمونی تا پارک تا خرید تا کوفت تا زهرمار همه جا باید باهامون باشه پسرشم میگه چه اشکالی داره پیر نیستا پنجاه و خورده ایشه همه جا هم زیر پاشه از فامیل و دوست ورفیق ولی باید دنبال مام راه بیفته بیاد برام دقیقا مثل یه هوو میمونه اگه شوهرم برام خرید کنه حسودیش میشه همش دنباله اینه قیمت چیزایی که خریدمو بپرسه دخترم دو سال و نیمشه حسابی به خودش وابسته اش کرده طوری که اگه او نم باشه ترجیح میده بره تو دل اون بخوابه تا من هر چی به شوهرم میگم من استقلال ندارم آرامش ندارم نمیفهمه