امشب مادرشوعرم اومد خونمون منم باهاش قهر بودم ..

چرا اولا می‌گفت ولی بعد این قضیه ک براش تعریف کردم براش خودشم گفت مادرم اشتباه کرده و اون شب تا صبح گریه کردم ب حدی ناراحت بودم ک کم مونده بخدا راست میگم سکته کنم از دست کاراشون در این حد تحقیرم کرده بودن . ب شوهرم گفتم ن دیگه می‌خوام ببینمشون ن بیان ن برم . چون کاملا حق با من بود خیلی زیاد دلم شکسته بود . دیگه شوهرم رفت بهشون گفت اگر زنم نیومد ناراحت نشین 

منم دقیقا همینطوریم‌ محلمون دوره ازشون شوهرم دقیقا همینو می‌گفت . میگفتم بی دعوت نریم می‌گفت چی میشه مادرمه غریبه ک نیس . حالا جاریمو ببینی چجوری رفتار می‌کنه قهر باشه جواب سلام نمی‌ده . جرئت ندارن بهش چیزی بگن 

وای چقدر خوبی تو . کاش منم بتونم اینجوری شم 

خب اینا با کاراشون منو تحقیر میکردن وقتی اونطوری رفتار کنی انگار مادر خودته اونم طوری رفتار می‌کنه انگار بچشی هرچی دلش بخواد میگه ... درحالی ک رابطه با مادر همسر باید خیلی رسمی باشع تا نتونن حرفی بزنن . منم نمیگم بی احترامی کنیم من در حالت دلخوری نمیتونم بی احترامی کنم چ برسه حالت عادی

تک تک کاراشونو ب شوهرت بگو منم سادگی میکردم نمیگفتم ... بعد اینا کم کم رو شوهرت تاثیر میزارع یه وقت یه بی احترامی علنی ک‌میکنه شوهرت تمام حرفای قبلیتم باور می‌کنه . ولی اگر نگی اون یدونه بی احترامیش ب چشم نمیاد . دقیقا مادر شوهر منم موذی بود ولی آخرش معلوم میشه عزیزم ماه پشت ابر نمی‌مونه مطمئن باش

اره واقعا میشه بازم بگی