نه از خانواده شانس اوردم نه از عشق ن ازین جسم خانواده ی دلسنگ با من یجور برخورد میکنن انگار حیوونم ن دخترشون عاشق شدم چقد دوسش داشتم رف عاشق یکی دیگ شد هنوزم ک هنوزه دارم بهش فک میکنم و حسرت اینک نشد باهاش ی زندگی خوب داشته باشم نمیدونم شاید اونجوری ک باید نبودم هرکیو ت زندگیم خاستم رفت ازم دور شد چرا اخه باید انقد من ببدبخت باشم همه اینا بکنار بی پولی یور خسته شدم ازین ک همش ی مانتو پوشیدم ی شال تکراری تیپ مضرفم دخترای دیگ هررور ی تیپ من چی گیر افتادم ت این خانواده بابام یجوری میمونه خونه کار نمیکنه ک انگار ما سر گنج خوابیدیم اصلا فکر ایندم نیس فک میکنه ففط شکم اینا سیر شه بسه اصلا نمیگه ب دخترم ی صد تومن بدم یچیزی بره بخره سال ب سال میگذره نمیگ ذخترم چیزی لازم داری ازشونم ک پول میخام میگن براچیشه میگم فلان چیزو میخام بخرم میگ مگ نداری فک کن مانتو چار سال پیمشو میگم داری ک اینا میگن لباس باید پاره پوره شه بعد بری بخری ی ذره محبت ندیدم ازشون بچه ک بودم عمومو میدیدم دخترشو چقد نازو نوازش میکرد چقد باهاش مهربون بود میومدم خونه میرفتم زیر پتو گریه کردن میگفتم خدیاا اونو کاش میکردی بابای من الانم همیشه دعا میکنم بمیره هیچ پدر خوبی نبود برام از خونه نمیزاره برم بیرون میگ بری چیکار کنی فقط میمونی خونه مننظرن یکی بیادو بدنم شوهر اخه چرا خدا دخترو میده ب اینا چرا خدا زندگیم باید اینطوری شه😔